گنجور

 
شهریار

هردم چو توپ می‌زندم پشت پای وای

کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

در پای سرو دست نگیرند از کسی

آنجا چه بی‌کسی که بیفتد ز پای وای

دیر آشناتر از تو ندیدم ولی چه سود

بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست

تا سر کنم نوای دل بی‌نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می‌کند

لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

از سوز هجر نالهٔ من زار زار شد

با شوق وصل گریهٔ من های‌های وای

«من پروراندمت که تو با این بها شدی»

گم کردی ای متاع محبت بهای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب

این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می‌کنی

نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند

گر مهربان نشد چه کنم ای خدای وای

من شهریار کشور عشقم گدای تو

ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای