گنجور

 
شهریار

راه گم کرده و با روی چو ماه آمده‌ای

مگر ای شاهد گمراه به راه آمده‌ای

باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه

گر به پرسیدن این بختْ سیاه آمده‌ای

محنت چاه محاقم ننماید جانکاه

تا تو چون ماه نوام بر لب چاه آمده‌ای

کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز

حذر ای آینه در معرض آه آمده‌ای

از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا

خاک پای تو شوم کاین همه راه آمده‌ای

چه کنی با من و با کلبه درویشی من

تو که مهمان سراپردهٔ شاه آمده‌ای

می‌تپد دل به برم با همه شیر دلی

که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده‌ای

آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید

به سلام تو که خورشید کلاه آمده‌ای

از گناهی که رود با تو در اسلام چه باک

که تو ترسا بچه خود عذر گناه آمده‌ای

شهریارا حرم عشق مبارک بادت

که در این سایه دولت به پناه آمده‌ای