گنجور

 
شهریار

بزن که سوز دل من به ساز می‌گویی

ز ساز دل چه شنیدی که باز می‌گویی

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دل‌نواز می‌گویی

مگر حکایت پروانه می‌کنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز می‌گویی

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز می‌گویی

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز می‌گویی

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز می‌گویی

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز می‌گویی

دلم به ساز تو رقصد که خود چو پیک صبا

پیام یار به صد اهتزاز می‌گویی

به سوی عرش الهی گشوده‌ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز می‌گویی

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز می‌گویی

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز می‌گویی