گنجور

 
اسیر شهرستانی

نگاه خونی و مژگان تیغزن دارد

شهید او که چه ترکان صف شکن دارد

چنان شکار وفا گشته چشم غمازش

که سوی هر که نگه می کند به من دارد

به راز دار محبت چه احتیاج قسم

لبی که مهر خموشیت بر دهن دارد

نسیم زحمت بیجا مکش که یوسف من

تنش ز نکهت گل تار پیرهن دارد

دلم ز فیض خموشی زبان عالم بست

غنیمت است که دیوانه یک سخن دارد

اسیر چند ز بیگانه خوی من پرسی

کسی که روی گل و بوی یاسمن دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
همام تبریزی

دلم شکست بدان زلف‌های پرشکنش

که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد

هزار جان گرامی فدای یک نفسش

که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد

گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم

[...]

صائب تبریزی

دل رمیده ما شکوه از وطن دارد

عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد

یکی است آمدن و رفتن سبکروحان

شکوفه جامه احرام از کفن دارد

چو غنچه هرکه به وحدت سرای دل ره برد

[...]

فیاض لاهیجی

به گوشه چشم سیاهت نگه به من دارد

سیاه مست ندانم دگر چه فن دارد!

به هدیه جان دهم از بهر بوسه‌ای و هنو

درین معامله لعل لبت سخن دارد

تویی که جای به یک دل نمی‌کنی ورنه

[...]

ملک‌الشعرا بهار

نه هرکه درد دیار و غم وطن دارد

به‌ راستی خیر از درد و داغ من دارد

ز روزگار خرابم کسی شود آگاه

که خار در جگر و قفل بر دهن دارد

به‌حق‌شام‌غریبان نگاهدار ای زلف

[...]

صغیر اصفهانی

دلم نظر سوی آن زلف پرشکن دارد

بلی غریب نظر جانب وطن دارد

بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری

هزار عاشق دیگر به غیر من دارد

ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه