گنجور

 
اسیر شهرستانی

تماشاگاه دل چشم سیاه است

که هر زخم نگاهش عیدگاه است

ز شرم بی زبانی بر تن من

سر هر مو زیان عذر خواه است

چرا مستغنی از عالم نباشد

غمت را چون دل من دستگاه است

ز راهم کی برد هر نقش پایی

نگاهم سر به راه شاهراه است

اسیر از آسمان باکی ندارم

چو نادانی مرا پشت و پناه است

 
 
 
مسعود سعد سلمان

ملک مسعود ابراهیم شاه است

که بر شاهیش هر شاهی گواه است

نه چون عدلش جهان را دستگیر است

نه چون قدرش فلک را پایگاه است

نبیند چون کلاه او جلالت

[...]

عراقی

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

و یا در چشم تو عالم سیاه است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه