گنجور

 
امیر شاهی

تا خط تو برطرف مه آورد شبیخون

از دیده روانست به هر نیم شبی خون

خطی است به خون گل سیراب نوشته

آن سبزه نو رسته بر آن عارض گلگون

سنگی که زدی بر سر ما بیجهتی نیست

لیلی به تکلف شکند کاسه مجنون

چندانکه زدم گریه بر این شعله جانسوز

ساکن نشد آتش ز درون، آب ز بیرون

شاهی، به هواداری آن نرگس پرخواب

بگذشت همه عمر به افسانه و افسون