گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نه همین مهر تو آمیخت به آب و گل من

که مخمر شده ز آغاز ز مهرت دل من

دل من مشکل من بود همانا به جهان

تا نشد خون دل من حل نشد این مشکل من

تو بدل اندری و دل همه جا در پی تست

چند غفلت کند از خویش دل غافل من

بهر دستان تو آریم بهر دستان چون

ناخن از خون کسان رنگ مکن قاتل من

دوش عشق تو ندا داد بآواز بلند

منم آن دجله که شد بهر فنا ساحل من

تخمها کشته حریفان و درودند بکام

تخم ناکشته خدا را چه بود حاصل من

ندهم دامنت از دست من ای دست خدا

گر تو گوئی برو آشفته نه ای قابل من