گنجور

 
امیر شاهی

چو کلک صنع چنین رفت بر صحیفه «کن »

مگیر خرده بر ارباب عشق و عیب مکن

خراش سینه من باورت کجا افتد

که رنج بینی اگر پشت خاری از ناخن

حدیث قد تو گفتن، به شرح ناید راست

ز باغ سدره نهالیست کوتهی سخن

خیال خال تو آسایش دلست، از آن

به داغ تازه مداوا کنند ریش کهن

بپای خم سر خود گر نمی نهی، شاهی

امید عیش مدار از جهان بی سر و بن