گنجور

 
سیف فرغانی

درتو، زهی صورت تو گنج معانی،

لطف الهی خزینه ییست نهانی

در صفت صورت تو لال بماند

ناطقه را گر زبان شوند معانی

هرکه ترا بر زمین بدید ندارد

بهر مه وخور بآسمان نگرانی

روح کند کام خویش خوش چوتو مارا

ذوق لب خود ببوسه یی بچشانی

پیش دهانت زشرم لب نگشاید

پسته که معروف شد بچرب زبانی

نزد تن تو که همچو روح لطیفست

جان شده منسوب چون بدن بگرانی

با غم عشقت چو برق می زند آتش

دود نفسهای من در ابر دخانی

هردو جهان گر بمن دهی نستانم

گرتو یکی دم مرا زمن بستانی

مرد چو در کار عشق تو نشود پیر

جانش گرفتار مرگ به بجوانی

سیف بجستن برو ظفر نتوان یافت

لیک بجستن بکن هر آنچه توانی

گام زن وراه رو بحسن ارادت

تا سر خود را بپای دوست رسانی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

آن که نماند به هیچ خلق خدای است

تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی

روز شدن را نشان دهند به خورشید

باز مر او را به تو دهند نشانی

هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته‌ست

[...]

سنایی

چونت نپرسم بگویی اینت کراهت

چونت بخوانم نیایی اینت گرانی

دعوی دانش کنی همیشه ولیکن

هیچ ندانی ورا که هیچ ندانی

سوزنی سمرقندی

هم بجمال و کمال و هم بجوابی

کس بپدر ماند اینچنین که تو مانی

هر که ترا دید سعد دولت پنداشت

گرچه نماندست وی تو دیر بمانی

آینه سعد دولت است جمالت

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

بی اثر نعمت تو نیست دهانی

بی کمر خدمت تو نیست میانی

در ره تو چرخ کیست حلقه بگوشی

بر در تو عقل کیست بسته دهانی

چون تو نخیزد بروزگار کریمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه