گنجور

 
۳۰۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۸

 

... چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند

مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند

خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند ...

عطار
 
۳۰۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸

 

عشق توام داغ چنان می کند

کآتش سوزنده فغان می کند

بر دل من چون دل آتش بسوخت ...

عطار
 
۳۰۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲

 

... همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه

بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو ...

عطار
 
۳۰۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷

 

چو نقاب برگشایی مه آن جهان برآید

ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید

هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست ...

عطار
 
۳۰۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲

 

... ای عجب چون گاو گردون می کشد باری که هست

دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید

چون توانم کرد شرح این داستان را ذره ای ...

عطار
 
۳۰۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۵

 

... ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد

ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ

چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست ...

عطار
 
۳۰۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵

 

... در تماشای خط سرسبز تو

چشم بگشاده فغان در بسته ام

نی که از خطت زبانم شد ز کار ...

عطار
 
۳۰۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۳

 

... بر تن عطار هر مویی که بود

در خروشی و فغانی داشتم

عطار
 
۳۰۹

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۴

 

... چه روز و چه روزگار آن دارم

چون کار نمی کند فغان بی تو

از دست غم تو چون فغان دارم

در خاطر هیچکس نمی آید ...

عطار
 
۳۱۰

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۲

 

... از بس که زنم دو دست بر سر

آید به فغان دو آستینم

گه دست گشاده به آسمانم ...

عطار
 
۳۱۱

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۶

 

... جان من می سوزد و دل ندهدم

تا کنم یک دم فغانی بی تو من

می توانی آخرم فریاد رس ...

عطار
 
۳۱۲

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۹

 

... به زمین می فرو شود خورشید

هر شب از شرم پر فغان از تو

گر زبانی دهی به یک شکرم ...

... بار ندهی و پیش خود خوانی

این چه شیوه است صد فغان از تو

دل ز من بردی و نگفتم هیچ ...

عطار
 
۳۱۳

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۸

 

... ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته

برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته

تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی ...

عطار
 
۳۱۴

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۳

 

... بر امید وصل در صحرای دل

بیدلان را در فغان افکنده ای

مرغ دل را بر امید گنج وصل ...

عطار
 
۳۱۵

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۰

 

... دلم با خامشی ناورد تابی

فغان دربست تا آن شمع جان ها

برافکند از جمال خود نقابی ...

عطار
 
۳۱۶

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۰

 

... گفتی به امید تو بارت بکشم از جان

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش ...

عطار
 
۳۱۷

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱۵

 

... بنواز مرا که بی تو برخاست

چون چنگ ز هر رگم فغانی

نی نی چو ربابم از غم تو ...

عطار
 
۳۱۸

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۳

 

... جان و دل خسته را ز آرزوی خویشتن

گه به خروش آوری گه به فغان افکنی

گر به سر کوی خویش پرده عشاق را ...

عطار
 
۳۱۹

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰

 

... خلق را در میان جنگ دو خصم

در خروش و فغان همی یابم

از جهان جهنده هیچ مگوی ...

عطار
 
۳۲۰

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱

 

... ولی اندیشه صد خروار دارم

فغان از هستی عطار امروز

من این غم جمله از عطار دارم ...

عطار
 
 
۱
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۸۰