گنجور

 
سنایی

گفتی که نخواهیم تو را گر بت چینی

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی

ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی

ای بس که بپویی و مرا باز نبینی

با من به زبانی و به دل با دگرانی

هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی

من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی

من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی

گویی دگری گیر مها شرط نباشد

تو یار نخستین من و بازپسینی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی

از جنبش او جنبش این پرده نبینی

از تابش آن مه که در افلاک نهان است

صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی

ای برگ پریشان شده در باد مخالف

[...]

جامی

هر قطره می لعل که ریزد به زمینی

از جام تو بر خاتم عیش است نگینی

با ظلمت شک سر دهانت نتوان یافت

از نور رخت گر ندمد صبح یقینی

گفتم شدم ایمن ز بلاهای زمانه

[...]

بیدل دهلوی

بازم به جنون زد هوس طرح زمینی

کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی

حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است

بوی نگهی برده‌ام از آینه بینی

زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه