گنجور

 
مولانا

گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی

از جنبش او جنبش این پرده نبینی

از تابش آن مه که در افلاک نهان است

صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی

ای برگ پریشان شده در باد مخالف

گر باد نبینی تو نبینی که چنینی

گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی

و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی

عرش و فلک و روح در این گردش احوال

اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی

می‌جنب تو بر خویش و همی‌خور تو از این خون

کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی

در چرخ دلت ناگه یک درد درآید

سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی

ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز

ای آنک امان دو جهان را تو امینی

تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون

آن مه توی ای شاه که شمس الحق و دینی

 
 
 
سنایی

گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی

ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی

بر آتش تیزم بنشانی بنشینم

بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی

ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی

[...]

جامی

هر قطره می لعل که ریزد به زمینی

از جام تو بر خاتم عیش است نگینی

با ظلمت شک سر دهانت نتوان یافت

از نور رخت گر ندمد صبح یقینی

گفتم شدم ایمن ز بلاهای زمانه

[...]

بیدل دهلوی

بازم به جنون زد هوس طرح زمینی

کز نام سخن تازه کنم قطعه نگینی

حیرت به دلم ره نگشاید چه خیال است

بوی نگهی برده‌ام از آینه بینی

زین ساز ضعیفی به چه آهنگ خروشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه