که آب روان بخش در جویبار
به پرورد سرو سهی در کنار
اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟
نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر میسود بر آسمان
به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز
بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم
ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو
ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید
سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن
بیا، ورنه کارم تبه میشود
دعا گفت و جانم ز تن میرود
به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی
بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید
روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد
نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه
بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است
به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را
دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر
فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای
برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
نوشته حروفش به سودای دل
شکنهای خطش همه جای دل
ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم
چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من
روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب
که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
اگر زانکه میباید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را
دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم
دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار
فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب میرسم
سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد
سر زلف شب را چو برتافت روز
کلید در بسته را یافت روز
چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب
از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه
روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار
جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان
گه از تیزیش کند میگشت فهم
گه از رفتنش باز میماند و هم
به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر
گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای
بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه
فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه
چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند
که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار
گرش میکشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست
گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی
به خود کار خود را تبه میکنیم
به امید عفوت گنه میکنیم
به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک
در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت
به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
به خود بر تن خود جفا کردهام
خطا کردم آری خطا کردهام
خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب
وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند
لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز
نی و نای را باد شاهی دمید
دف بینوا را نوائی رسید
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
ترا نیکتر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من
چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد
سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود
که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب
فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
اگر میبرم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو
راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست
سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود
بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمیباشد آن قول را بازگشت
خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن
خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیدهاند اهل صوب صواب
از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا
بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بیوفا خواندی
ملک قول آن سرو دانست راست
که میدید کز پای تا سر وفاست
بدان معترف شد که بد کردهام
بدی با دل و جان خود کردهام
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد
بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات
صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسهاش بر سر و چشم داد
می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام
سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب
سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش
چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن
سپیدهدم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور
شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی
ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر
در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح
سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست
بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز
چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان
گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست
بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی
به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی
ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست
چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر
جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست
کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم
به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را
گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی
چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت
ز گیلان فرستادهای در رسید
که فرماندهاش سر ز فرمان کشید
ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس
زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره میخواست از میگسار
که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟
دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردیاش نیز هم درخورم
به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
تو قصد سر دشمنان میکنی
و یا بیخ عمر مرا میکنی؟
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بیسبب
بر آنند ایشان که در کارزار
نمیآید از دست من هیچ کار
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا مینهی بر سر داغ،داغ؟
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این
سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
بخواه آنچه میخواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمیگوید الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
بینداخت شب خیمههای سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم
از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبهها را گشادند باز
ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش میگریست
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
که کرد این که من در جهان میکنم؟
ز تن جان خود را روان میکنم
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست
به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر
کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر
نیارم زدن دم ز سوز درون
که میآید از سینه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن داستانی عاشقانه و حماسی است که در آن به عشق و عاشقی، وفاداری و تحمل درد و رنج اشاره شده است. محوریترین موضوع داستان عشق دو شخصیت اصلی است که به دلیل دوری و جدایی از یکدیگر به شدت اذیت و نگران هستند. در متن، نشانههایی از طبیعت، عشق و زیباییهای زندگی وجود دارد.
شخصیتها در طول داستان از یکدیگر دلتنگی و آرزو دارند و در عین حال به مسائل دیگر از جمله جنگ و واقعیتهای زندگی نیز توجه دارند. عشق آنها چنان قوی و عمیق است که هر یک برای دیگری تحمل سختیها و مشکلات را به جان میخرند.
داستان در نهایت با توصیف مراسم شادی و بزم همراه است که نشاندهندهی پیروزی عشق و اتحاد دوباره این دو شخصیت است. در این مراسم، ابراز عشق و احساسات به زیباترین شکل ممکن به نمایش گذاشته میشود و حتی در میان بحرانها و چالشها، امید و شادی میدرخشد.
هوش مصنوعی: یک جویبار زلال در کنار درخت بلندی به نام سرو سهی وجود دارد که به آن صفا و طراوت میبخشد.
هوش مصنوعی: اگر بادی شدید بر سر او بوزد، دل حساسش در هم میریزد و ناراحت میشود.
هوش مصنوعی: وقتی سرش را بالا آورد و پاهایش را به زمین گذاشت، بر روی دستها قرار گرفت و قلبش از شور و هیجان به تپش افتاد.
هوش مصنوعی: به دل گفتم که من از آب بهترم، پس چرا باید منت او را بر دوش بکشم؟
هوش مصنوعی: من منبع بزرگی از ارزش و مقام هستم، اما او که مانند من نیست، نمیتواند به پای من برسد.
هوش مصنوعی: با غرور و تکبر به آسمان سر بلند کرده و توجهی به جریان آب روان نمیکند.
هوش مصنوعی: زمانی که به آب جاری احتیاج نداشتی، حتی آب هم از سر او دوری کرد.
هوش مصنوعی: پس از آنکه او بر آن آگاهی یافت، فهمید که هر چیزی که به آن تاب و توان رسید، از آن آب و نعمت بهرهمند شده است.
هوش مصنوعی: ای دوست، حتی اگر بر من ظلم کنی، این ظلم نیز ناشی از عشق من به توست، ای معشوق.
هوش مصنوعی: بازار تو به خاطر عشق شلوغ و پرجنب و جوش است و زیبایی کارهای تو ناشی از شوق و انگیزهای است که در دل داری.
هوش مصنوعی: تا زمانی که غباری (مشکل یا مانعی) نمایان نشود، باید به خودداری از گفتن سخنان بیهوده و پیروی از باد (تغییرات و ناپایداریها) ادامه داد.
هوش مصنوعی: پادشاه نامهای را ممهور به مهر خود کرد و آن را به قاصدی که در سفر بود سپرد.
هوش مصنوعی: به او گفت: جایی توقف نکن، بگو از زبان من این حرف را به یار برسان.
هوش مصنوعی: بیا که اگر نیایی، همه چیزم خراب خواهد شد. دعا کردم و دارم احساس میکنم که جانم از بدنم خارج میشود.
هوش مصنوعی: در روزی خوش، همان پیامرسان نیکو نیت از درگاه خداوند به راه افتاد.
هوش مصنوعی: روح او به سوی معشوق شتافت و هنگامی که زیباییهای دلربایش را مشاهده کرد، به مقصد خود رسید.
هوش مصنوعی: روح او به سمت او رفت و بر پایش بوسهای زد، چون برای این سرزمین خوشیمن برکت و سعادت آرزو میکند.
هوش مصنوعی: ابتدا از او درباره مشکلات سفر سؤال کرد، سپس به دنبال نامهای از پادشاه رفت.
هوش مصنوعی: آن چشمی که زیبا و بیدار است، لبانی را میبیند که به پایش بوسه داده است.
هوش مصنوعی: او با بوسهای شیرین، مانند قند، تمام وجودش را شیرین و خوشعطر کرد.
هوش مصنوعی: قاصدی که سبک و سریع است، نامهای را که برای شاه نوشته شده بود، به آن معشوق زیبا و دلنواز تحویل داد.
هوش مصنوعی: دل پر از رنج و درد، که به سختی بسته شده بود، بالاخره گشوده شد و آرامش یافت.
هوش مصنوعی: هر جا به جایی رسیدی که توجه میکنی، بدان که با دیدن آن، گوهری از بطالت و ناامیدی در ذهن تو شکسته و ریخته شده است.
هوش مصنوعی: او آن نامه را با تمام وجود خواند و وقتی که تمام شد، از عمق جان و دلش نالهای بلند برآمد.
هوش مصنوعی: قلم آماده نوشتن شد و دوباره شروع به گفتن کرد.
هوش مصنوعی: چون آیتی از رحمت از آسمان فرود میآید، رسول گرامی همچون نشانهای از امان و امنیت است.
هوش مصنوعی: من از بزرگی و مقام شاهان سخن میگویم و میگویم که هیچ چیز به اندازهای که او در شب ماه درخشش دارد، نمیتواند به اوج و بلندای خود برسد.
هوش مصنوعی: خال مشکی به شکل خطی زینتبخش، با عطری خوشبو و گرانبها مانند مشک و جواهر ترکیب شده است.
هوش مصنوعی: حروف و نوشتههایی که با عشق و احساس دل نوشته شدهاند، در هر گوشهای از دل، اثرگذار و زیبا هستند.
هوش مصنوعی: از عطر وجود او، به زندگی و روح خود پی بردم. در آن عطر، درمان دل و روح خود را پیدا کردم.
هوش مصنوعی: وقتی قاصد خبری را به من آورد، انگار که روحی جدید به من بخشید.
هوش مصنوعی: روح و جان شیرین من در جستجوی محبوب برآمد و به آرامی زمزمه کرد.
هوش مصنوعی: ای سایه الهی، به فرمان تو امور دنیا معلق و وابسته است.
هوش مصنوعی: اگر کسی چهرهات را ببیند، مانند تیغی که از تابش آفتاب در چشمش میافتد، چشمانش از زیباییات پر از شگفتی و شوق میشود.
هوش مصنوعی: تو به دنبال ثروت و قدرت هستی و در زندگیات دغدغهای نداری، امیدوارم هرگز درد و رنجی نداشته باشی.
هوش مصنوعی: تو پادشاه هستی و من در مقام پایینتری قرار دارم، من تابع و مطیع تو هستم و منتظر هستم ببینم چه دستوری میدهی.
هوش مصنوعی: اگر قرار است که به تو بیایم، بگو تا مانند گوی به سمت تو بیفتم و نزدیک شوم.
هوش مصنوعی: من هیچ آرزویی از خدا ندارم جز این که دوباره تو را ببینم.
هوش مصنوعی: چرخ گردون به ما روزی پیروزی میدهد، همانطور که روز وصل و اتحاد ما، روزی برای ما خواهد بود.
هوش مصنوعی: من هرگز از عهد و پیمان تو جدا نخواهم شد و اگر سرم را هم بگیری، از تو دور نخواهم شد.
هوش مصنوعی: اگر من به خاک تبدیل شوم و بر خود خاک بر افروزم، دیگر از من هیچ نشانهای باقی نخواهد ماند.
هوش مصنوعی: من پیامی فرستادم و خودم هم از پشت سر به زودی میرسم.
هوش مصنوعی: وی گفت و گو را به طور مختصر انجام داد و سپس آن نامه را به همراه پیک فرستاد.
هوش مصنوعی: وقتی شب به پایان میرسد و روز آغاز میشود، رازهای پنهان که به مانند درهای بسته بودند، به تدریج آشکار میشوند و روشنایی روز به آنها راه مییابد.
هوش مصنوعی: وقتی ماه آسمان شادی شب را مشاهده کرد، در دل خود به آرامی لبخند زد.
هوش مصنوعی: پس از آن، ماه به سفر پرداخت و در شب و روز مسیر را مانند ماه طی کرد.
هوش مصنوعی: روح او به مانند باد بهاری به سوی اسبی روان شد که نسیم خنک و خوشایند بر آن میوزد.
هوش مصنوعی: مثل آذرخش درخشانی که به سرعت حرکت میکند، مانند اسبی شتابان و سریع که همچون آب روان در حرکت است.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات به خاطر تیزهوشیاش به درس و فهمیدن مطالب میپرداخت، و گاهی اوقات هم به خاطر رفتنش از یادگیری و درک آنها بازمیماند.
هوش مصنوعی: چون ابر دلربا بر فراز کوهها آمدی، نه به خاطر آن ابر که به واسطه سرما و رطوبت بدنش خیس شدهای.
هوش مصنوعی: به زیر آمدی مانند سیل که از بالا میریزد، اما زمین از جریان آن هیچ اطلاعی ندارد.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات عطر و بوی خوشی از او میآید و گاهی دیگر در میان گرد و غبار به سر میبرد. در برخی لحظات، فرش و بالینش زیبا و شاداب است و در لحظاتی دیگر، احساس درد و سختی میکند.
هوش مصنوعی: شخصی تصور میکند که آن خار و خارا، چیزی جز پارچه ابریشمی چینی و گلی نرم نیست. این به این معناست که او دچار توهم و خطای درک شده است و آنچه را که باید مخروطی و خشن ببیند، به صورت لطیف و زیبا تصور میکند.
هوش مصنوعی: گاهی بر پشت ماهی، جایی وجود دارد و گاهی بر اوج ماه، پایی قرار دارد.
هوش مصنوعی: او به دربار شاه آمد و تمام سپاه او را استقبال کردند.
هوش مصنوعی: فرو آمد و رفت در حضور شاه و زمین را به خاطر او بوسید.
هوش مصنوعی: زمانی که نرگس، به خاطر شرم و حیا، سرش را پایین میاندازد، این کارش مانند زمانی است که در حضور پادشاه، از کارهای خود احساس شرم کرده است.
هوش مصنوعی: بزرگان و افراد مهم در آنجا ایستادند و برای عذرخواهی، زبان خود را زیبا و مؤدبانه بیان کردند.
هوش مصنوعی: به درگاه پادشاهی آمدم و با امید و آرزو، خود را در پیشگاه بزرگوار تو قرار دادم.
هوش مصنوعی: اگر او را بیشتر از این بخواهد، سزاوار این است و اگر خطایی از شما سر میزند، راهش همین است.
هوش مصنوعی: اگر ما سرپیچی نکرده بودیم، چگونه بود که بخشش شاهان پدید میآمد؟
هوش مصنوعی: ما به خاطر انتظار بخشش از تو، کارهای خود را خراب میکنیم.
هوش مصنوعی: در اینجا، معشوق با شرم و حیایی خاص، به طور عادی و به خجالت از زمین، صد بار بوسه میزند. این عمل نشاندهندهی عشقی عمیق و اعجابآور است که با لطافت و حساسیت انجام میشود.
هوش مصنوعی: او خود را به پای محبوب انداخت و مثل مویی که بر زمین میغلتد، به خاک افتاد.
هوش مصنوعی: زمانی که او بلند شد و مانند گرد و غبار از خاک راه برخاست، دستی به دامن پادشاه زد.
هوش مصنوعی: اگر در دل رنجش یا کدورتی از کسی وجود دارد، به خاطر لطف و رحمت اوست. و اگر کمی گرد و غباری بر لباس تو نشسته، به خاطر آن محبت است.
هوش مصنوعی: یکبار دامن خود را از من دور کن، زیرا خطا کردم و بیجهت خاطر تو را آزردم.
هوش مصنوعی: من به خودم آسیب رساندهام و در این کار اشتباه کردهام. بله، واقعاً اشتباه کردهام.
هوش مصنوعی: اشتباهات مرا بپوشان که تو صاحب قدرت عفو و بخشش بیشتری هستی.
هوش مصنوعی: فرشته با دقت و احترام، از زمین او را به آسمان برد و سرش را بوسید و در آغوش کشید.
هوش مصنوعی: ابتدا از تو میپرسم، ای ماه من، تو چگونهای که این همه رنج را تحمل کردهای و به اینجا رسیدهای؟
هوش مصنوعی: نباید از سختیها و مشکلات ناراحت شد، زیرا زندگی همواره بالا و پایینهایی دارد.
هوش مصنوعی: وجود تو را من از خوبی و سلامت دادگر دیدم و به همین خاطر به وجودت افتخار میکنم.
هوش مصنوعی: وقتی که جمعیت عمومی از اجتماعات بیرون رفتند، آنها نشسته و جشنی را برپا کردند.
هوش مصنوعی: لبهای ساقیان با شادی و خنده پر شده است، زیرا کار خام به دلنشینی و زیبایی گلاب و موسیقی در آمده است.
هوش مصنوعی: به مجلس رفتند و باب تازهای گشودند و کارهای او از عالم غیب به نمایش درآمد.
هوش مصنوعی: باد سلطنتی در نی و نای دمید و صدای نوینی به دف بیصدا رسید.
هوش مصنوعی: دل را چون عود نوازش کردند و در جمعی خوش، لحظهای دلانگیز را ایجاد کردند.
هوش مصنوعی: شراب باعث شده است که نازنینان به وجد بیایند و مثل رباب به رقص درآیند.
هوش مصنوعی: فرشته گفت: ای محبوب نازنین من، چرا اینقدر دور از من گشتهای و از دیدنم دوری کردهای؟
هوش مصنوعی: چه دلیلی داشت که به خاطر حال و هوای من رفتی، مانند گل که ناگهان از باغ جدا میشود؟
هوش مصنوعی: من تو را زیباتر از آنچه که در ذهن خود میپنداشتم دیدم، پس چرا چشمت به من دور شد و مرا از نگاه بد دور کرد؟
هوش مصنوعی: حالت و روحیهام زمانی خوب بود که در کنار تو بودم، اما اکنون که رفتی و از هم جدا شدیم، حال و روزم به هم ریخته است.
هوش مصنوعی: نمیدانم چگونه توصیف کنم که جدایی تو چه بلایی بر جانم آورده است؛ چون هر چه بگویم، فایدهای ندارد و آنچه گذشته، دیگر از دست رفته است.
هوش مصنوعی: بهتر است امروز را شاد باشیم و به خاطرات و مشکلات گذشته فکر نکنیم.
هوش مصنوعی: در جلسهای که پر از شوق و لذت بود، وجود شمع باعث گرمی و نشاط شد و این شوق، به قدری زیاد بود که زبانها به صحبت و بیان احساسات آزاد شدند.
هوش مصنوعی: من به اندازهای نیستم که به سوالات شاه پاسخ دهم، مگر اینکه خود او صلاح بداند.
هوش مصنوعی: در حضور من، نوشیدن زهر به معنای پذیرش خطر و دشواری است، همانطور که در گفتگو و بیان حقایق به زبان آوردن موضوعات سخت و سنگین میتواند چالشبرانگیز باشد.
هوش مصنوعی: اگر این سخن را به دل نمیزنم، به مانند ظرفی هست که محتویاتش را خالی کردهام.
هوش مصنوعی: خم به رفیقش گفت: ای خم، نخستین بار که سبو را نوشیدم، این درست است که خون تو در آن است.
هوش مصنوعی: سبو به درستی جواب داد که این عمده مشکل در گردن توست و علت آن خون شراب است که در آن وجود دارد.
هوش مصنوعی: جام بلورین، به مانند آب، از ظرف پایین میریزد و زمانی که نور بر آن تابیده میشود، روشن و نمایان میگردد.
هوش مصنوعی: اگرچه ظرف شراب، گویای دلها بود، اما به شدت نازک و شکننده بود.
هوش مصنوعی: کسی که این سخن را به دوش میکشد، خون خود را به گردن دارد.
هوش مصنوعی: زمانی که وقت پاسخ دادن به سخنی سپری شود، دیگر آن سخن قابلیت بازگشت ندارد.
هوش مصنوعی: در زمان روایت داستان، سکوت نکن و هرگز در این شرایط سکوت نداشته باش.
هوش مصنوعی: در زمان پاسخگویی، سکوت اختیار کردن، نشاندهندهی درک و آگاهی از خطاهای انسانهاست. افراد با خرد و مروت به خوبی میدانند که در مواقع دشوار، بهتر است آرامش خود را حفظ کنند.
هوش مصنوعی: اگر مرا از آن کاخ شاه بیرون کنی و خونم را بریزی، نتیجهای ندارد.
هوش مصنوعی: میخواهم بدانم خجالت کجا رفته است که در جمع ما بیوفایی کردی و به من توجه نکردی.
هوش مصنوعی: ملک متوجه شد که آن سرو، به درستی وفادار است، چون او را از سر تا پایش میدید.
هوش مصنوعی: به این اعتراف کردم که کار نادرستی انجام دادهام و این کار را با تمامی وجودم کردهام.
هوش مصنوعی: من به تو میگویم که توبهات را از روی بدیها بیشتر از حد معمول انجام دهی، چون من خودم گفتم که از بدیها سپاسگزارم و از خداوند طلب بخشش کردم.
هوش مصنوعی: بیایید نزد هم تا از آن لب شیرین، دهان را با آب زندگی پاک کنیم.
هوش مصنوعی: عشق حقیقی به او رسید و دلش شاد شد. او از غمها و دردهایش رهایی یافت.
هوش مصنوعی: مَلک به درگاه خداوند آمد و آنجا به زمین افتاد و بوسهای بر سر و چشمان او زد.
هوش مصنوعی: در زمان غروب، وقتی که رنگ قرمز میخوردن، به جامهایی از شراب با رنگ لعلین (قرمز) نگاه میکردند.
هوش مصنوعی: چهرهی زیبا و دلربای مجلسی به خواب رفته است و این خواب به خاطر مستی و شوقی است که پیدا کرده است، مانند آفتابی که در افق غروب میکند.
هوش مصنوعی: هر کس را به سمت کاخ خود بردند، چنانکه مشغول نوشیدن شراب شدند و حالت خود را فراموش کردند.
هوش مصنوعی: آنها در مجالس جشن و شادمانی، روز و شب به نوشیدن شراب و خوشی مشغول بودند و به دنبال خشنودی و رضایت دل بودند.
هوش مصنوعی: صبحگاهان، زمانی که ساقی شراب قرمزی را به جام بلوری تقدیم کرد.
هوش مصنوعی: تو خواستی که با شراب صبحگاهی، معشوقهات را به می، جشن شادی تزئین کنی.
هوش مصنوعی: ملک از عشق آن ماه زیبا دچار ناراحتی شده و میخواهد از جام محبتش نوشیدنی بنوشد.
هوش مصنوعی: آنها به هم میپیوندند و از روح و جان یکدیگر لذت میبرند و از نیل سوزان صبحگاهی بهره میبرند.
هوش مصنوعی: سرو زیبا، وقتی که از نوشیدنی مسرور شدی، با شوق و شعف دستهایت را به رقص درآوردی.
هوش مصنوعی: هر جا که با ناز و الفت میروی، دل و جان و نیایش خود را نیز به آن سو میافکنید.
هوش مصنوعی: وقتی که تو میروی، دل و جانم نیز میروند. هنگامی که برمیگردی، جانم دوباره به من برمیگردد.
هوش مصنوعی: گاهی که میرفت، دل را به یادش میبردم؛ ولی وقتی برمیگشت، دوباره دل را به دست میآوردی.
هوش مصنوعی: هنگامی که او با دستانش شروع به پایکوبی کرد، از تعجبی که در جهان داشت دستهایش را به هم کوبید.
هوش مصنوعی: هر کسی که در جایگاه و مقام بالایی قرار میگیرد، به نوعی شایستگی و ارزشهایی را با خود به همراه دارد.
هوش مصنوعی: از نوازندگان صدای شادی و شادی بلند شد و جان با تمام وجود از دل درخواست کمک کرد.
هوش مصنوعی: آنها با هم زندگی خوشی داشتند و از یکدیگر لذت میبردند، اما دنیا به خاطر حسادت، از آرامش آنها را گرفت.
هوش مصنوعی: جهان همیشه این گونه است که وقتی دو دوست کنار هم میآیند، حال و هوای آنها و جمعی که ایجاد میشود، تغییر میکند.
هوش مصنوعی: این دو نفر، هر یک به نوعی از شادی و غم رنج میبرند و فاصله و جدایی آنها را از یکدیگر جدا میکند.
هوش مصنوعی: روزی شاه به خدمتکارش دستور داد که در وسط صحرا دژی بسازد.
هوش مصنوعی: سر و افرادی که در حال طغیان هستند، همگی گرد هم آمدند و در حال نوشیدن شراب از پیمانهای شفاف و بلورین هستند.
هوش مصنوعی: نگارش زیبا و دلنشین آن فرد در آن جمع، مانند سرو بلند و خوش قد و قامت در میان باغی پر از گل و گیاه است.
هوش مصنوعی: گاهی از شراب شاهانه نوشیدی و زمانی هم به مغنی اشاره کردی و به او راه نشان دادی.
هوش مصنوعی: گاهی اوقات نکتهای زیبا و شیرین بیان میکردی که دل مجلس را شاد میکرد و از غمها میرهاند.
هوش مصنوعی: زمانی که نیمه روز سپری شد، سران سرفراز که در حال نوشیدن می بودند، احساس گرما کردند.
هوش مصنوعی: از گیلان خبر رسیده که فرماندهاش از اطاعت فرمان سر باز زده است.
هوش مصنوعی: به خاطر نافرمانی، سرپیچی از اطاعت باعث شد که یکباره سرزمین ویران شود و نابود گردد.
هوش مصنوعی: هیچکس از او در امان نیست، ای پادشاه ایران، به ما کمک کن.
هوش مصنوعی: یک بار دیگر، پادشاه در حال فکر کردن بود و دوباره تصمیم داشت از شرابفروشی چیزی بخواهد.
هوش مصنوعی: امروز روز شادی و خوشحالی است و مناسب نیست که در این جشن، به یاد جنگ و جدل بیفتیم.
هوش مصنوعی: وقتی که فردا خورشید از پس کوهها طلوع کند، ببینیم که چه چیزی درست و مناسب است.
هوش مصنوعی: در روز دیگر، داستان و وقایع زیادی درباره گردنکشان و رفتارشان گفته خواهد شد.
هوش مصنوعی: فرماندهان و سرداران قوای نظامی برخاستند و خواستند که برای بیان سخنان خود اجازه بگیرند.
هوش مصنوعی: فرمانروایان، کسی را به جنگ گیلان نفرستادند؛ زیرا آنجا مکان مناسبی برای نبرد نیست.
هوش مصنوعی: هیچ کس تاکنون تصمیم جدی برای این نبرد نگرفته است. این نخستین بار است که اندیشه به جنگ دوباره میاندیشد.
هوش مصنوعی: برای هر کاری ابتدا باید فکر کرد، زیرا تمام کارها از تفکر صحیح نشأت میگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی گردنکشان به تمثال زیبایی نگاه کردند، احساس کردند که این تصویر به خاطر چیست و به شدت ناراحت شدند.
هوش مصنوعی: به پادشاه جهان گفته میشود که امید است هر سال و هر ماه، خوشبختی و کامیابی همراه تو باشد.
هوش مصنوعی: چرا وقتی که من به این همه دارایی و خوشگذرانی دست یافتهام، باید دیگری برای جنگ و رنج دچار زحمت شود؟
هوش مصنوعی: من این شراب را مانند یک نوشیدنی خالص و زلال مینوشم و میدانم که درد و رنج آن نیز برای من مناسب است.
هوش مصنوعی: من به شکرانهی موفقیت خود در این نبرد، کمربند خود را محکم بستهام.
هوش مصنوعی: حرفی که زده شد با نظر پادشاه هماهنگ نبود، اما باز هم او را در آن جمع تحسین کردند.
هوش مصنوعی: وقتی که بزرگانی که در بارگاه پادشاه بودند، کنار رفتند، پادشاه به دل روشن و تابناک خود گفت: ای ماه!
هوش مصنوعی: تو میدانی که امروز در جمع چه گفتی که دل و جان مرا تحت تأثیر قرار داد؟
هوش مصنوعی: آیا تو به فکر حمله به دشمنان هستی یا این که به عمر من آسیبی میزنی؟
هوش مصنوعی: شکر لب به جملهای گشوده شد که ای شاه، من هیچوقت سخن بیدلیلی نگفتم.
هوش مصنوعی: آنها میخواهند در میدان نبرد هیچ اقدامی از من برنیاید.
هوش مصنوعی: در باغی شگفتانگیز، مرا مانند یک بلبل زیبا و شاداب میدانند، در حالی که خود را همچون عقابی قهرمان و جنگجو میشمارند.
هوش مصنوعی: من در تلاش هستم که بفهمم آنها چه کسانی هستند و من در برابر آنها چه موقعیتی دارم. در این درگاه باارزش به دنبال چه چیزی هستم؟
هوش مصنوعی: پادشاه از حرفهای او ناراحت شد و در عملکرد و منش او دچار سردرگمی گشت.
هوش مصنوعی: به او گفت: ای یار عزیز من، تلخیهای زندگیام را از من دور کن.
هوش مصنوعی: نمیتوانم از درد جدایی آرامش بگیرم، چرا بر سر این زخم کهنه مجدد زخم میزنی؟
هوش مصنوعی: از کنار من نرو؛ دوری از تو برایم ممکن نیست و طاقت دوری را ندارم.
هوش مصنوعی: تو میتوانی بدون من زندگی کنی، اما من هیچ راهی برای کنار آمدن با این وضعیت ندارم.
هوش مصنوعی: اگر تو چنین میخواهی، دیگر کسی نمیتواند رأی و نظر دیگری داشته باشد.
هوش مصنوعی: نیروهای من و حکومت من از آن توست، همه سرزمین من تحت فرمان توست.
هوش مصنوعی: بخواه هر چه که میخواهی، اما با دقت و آراستگی، مثل خواستههای مردان و اسبان.
هوش مصنوعی: دلبر زیبا روی خود را بر خاک پادشاه گذاشت و گفت: جانم فدای تو!
هوش مصنوعی: وقتی ملک دید که آن نیکوخواه فقط در مسیر درست و با رعایت انصاف صحبت میکند، تصمیم گرفت که رفتار او را مورد توجه قرار دهد.
هوش مصنوعی: به اجبار دستور داد تا همه سرسختان و ناموران لشکری را جمع کنند.
هوش مصنوعی: پرچم باشکوه را از شهر بیرون میبرند و به سمت هامون میبرند.
هوش مصنوعی: صبح زود که خسرو آسمان، پرده صبح را بر سمت شرق برمیافرازد.
هوش مصنوعی: شب به گونهای تاریک و سنگین بر افراشته شد که گویی خیمههای سیاه بر افراز شدهاند و از آسمان، سپیدهدمی که به طلا میدرخشد، مانند یک حلقه زیبا نمایان میشود.
هوش مصنوعی: یعنی بر سر فیل بزرگ پارچهای کشیدند و هر بار که دم آن را به سمت زمین میکشیدند، به آرامی و با احتیاط گامهایی برمیداشتند.
هوش مصنوعی: از صدای طبل و نواهای نی، دل کوه سخت و استوار از جای خود بلند شد و به حرکت درآمد.
هوش مصنوعی: پرچم درخشان را بلند کردند و از همه طرف نیروها به سوی دشمن شتافتند.
هوش مصنوعی: هنرمندان با مهارت و خلاقیت خود، درب جعبهها را باز کردند و به زندگی و زیباییهای آن جان بخشیدند.
هوش مصنوعی: پوشش جنگی از فولاد و کلاه آهنی بر تن کن، از سر تا پای سپاه را آماده کن.
هوش مصنوعی: از هر سو سپاهیان در حال آمد و رفت هستند و زمین مانند دریای چین پر از موج میشود.
هوش مصنوعی: به دلیل فراوانی نیزهها، زمین مانند نیستانی گشته و دلیران چون شیران خشمگین و شجاع شدهاند.
هوش مصنوعی: در این جمع، فرمانده نیکان از ختن به هر سوی در حال حرکت است.
هوش مصنوعی: در زیر سایهاش، نقرهای درخشان مانند آب به نظر میرسد، همانطور که خورشید در صبح زود بر زمین میتابد.
هوش مصنوعی: طوری سوار بر این اسب هستی که به نظر میرسد در دل کوهستان، مانند پلنگی قوی و چابک به نظر میرسی.
هوش مصنوعی: خیلی سریع و با قدرت در زرهای آهنین حرکت میکند، مانند درخشندگی جواهر که از فولاد ساخته شده است.
هوش مصنوعی: چشمی که در خیال میبیند، خنجری پنهان را در دل خود نگه داشته است.
هوش مصنوعی: وقتی یک قطره آب با چیزی ترکیب میشود، مانند این است که کوهی به یک مویی آویزان شده باشد. این تصویر نشان میدهد که اندازه و اهمیت آن دو چیز به طور قابل توجهی متفاوت است.
هوش مصنوعی: شاه بزرگ به سپاه خود نگریست و مانند آسمان، همه جا را پر از خیمهها دید.
هوش مصنوعی: در این دنیا، هیچکس نمیتواند به راحتی صفوف بیسر و سامان را بشمارد، زیرا هیچ نشانهای از آنها وجود ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی به سپاه خود نگاه کرد، لبخند بر لبش نشسته بود اما دلش از اندوه پر بود.
هوش مصنوعی: به دل گفتم، این جوان که جان من است، چرا جان خودش را به دست دشمنان میسپارد؟
هوش مصنوعی: چه کسی است که در این دنیا کاری را که من انجام میدهم، انجام دهد؟ من جان خود را از بدن خارج میکنم.
هوش مصنوعی: آیا اینگونه مقدر شده که خداوند، ماه را بیشتر اوقات در تنهایی و غربت قرار دهد؟
هوش مصنوعی: پس خسرو شرقی، با شکر نهار، لشکری را جمع کرد و به همرزمانش فراخوان داد.
هوش مصنوعی: او را به فرماندهی و رهبری سپاه گمارده است، و دل و گوش او را مملو از سخنان و حکمتهای آموخته شده کردهاند.
هوش مصنوعی: امیدوارم که سرنوشت خوشی تو را همراهی کند و آرزوهایت در کنار تو تحقق یابد.
هوش مصنوعی: هر جا که اسبت بالاتر رفته، دو اسب پیروزی به استقبال تو آمدهاند.
هوش مصنوعی: برای خداحافظی با او، پادشاهی به گوشهای رفته و در کنار آن، اشکهایش مانند باران بر زمین میریزد.
هوش مصنوعی: یک فرمانده نظامی پای یک پادشاه را بوسید و در دل خود برای او دعا کرد.
هوش مصنوعی: روح از آن مکان جدا شد و دوباره به سوی ملک بازگشت و این بار با نالهای موزون و همساز همراه شد.
هوش مصنوعی: دری دوباره به روی شادیها بسته شد، همانطور که یعقوب با غمها و اندوههایش نشسته بود.
هوش مصنوعی: غیر از غم محبوبش چیزی نخورده و هیچ آرزوی دیگری جز وصال او ندارد.
هوش مصنوعی: شبی چهره معشوق به نزد او آمد و با حسرتی عمیق، با یار خود سخن گفت.
هوش مصنوعی: ای جان من، آیا از بدن جدا شدهای یا اینکه نور دور از دید را درک کردهای؟
هوش مصنوعی: کجایی و حال و حالت چگونه است؟ که به خاطر حال من، پرنده و ماهی هم گریه کردهاند.
هوش مصنوعی: با نیت دشمنی، مرکب خود را آماده کردی، اما در نهایت، خون عزیزان خود را بر زمین ریختی.
هوش مصنوعی: دشمنانت به گونهای به تو توجه دارند که از حال و احوال دوستانت هیچ اطلاعی ندارند.
هوش مصنوعی: لطفاً بر عمرم رحم کن و برای جوانیم دل بسوزان.
هوش مصنوعی: اگر دشمنت از دوستانت آگاه شود، آنگاه باید به سختی دلت بسوزد.
هوش مصنوعی: به جانت قسم که دیگر نتوانستم صبر کنم، طاقت انتظار را از دست دادهام.
هوش مصنوعی: اگر دوباره زیبایی تو را ببینم، دیگر نمیتوانم از وصال تو جدا شوم.
هوش مصنوعی: نمیتوانم از احساسات درونم بگوم، زیرا آتش عشق و درد در قلبم میسوزد و این درد بهراحتی بیان نمیشود.
هوش مصنوعی: توصیف وضعیت من در کلمات ممکن نیست، اما میتوانی در دل من نگاه کنی و حال مرا بشناسی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
همین شعر » بیت ۷۰
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
همین شعر » بیت ۳۵
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.