گنجور

 
سلمان ساوجی

ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن

موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است

کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر

ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است

دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت

مردم چشمم چو اشک من کناری جسته است

جز خیالت کس نمی‌آید به پرسش بر سرم

خواب دست از من به آب دیده من شسته است

هم سقی الله اشک من کز عین مردم زادگی

در چنین غرقاب دست از دامنم نگسسته است

تا به گوش من خروش کوس عزمت می‌رسد

هوشم از تن رفته و مسکین دل از جا جسته است

جان من بر بسته است اینک به همراهیت بار

دل به کلی از تعلقهای تن وارسته است

دیده سرگردان و حیران مانده است از خستگی

گرچه با این خستگی او نیز هم بربسته است

دیرتر گر می‌رسد چشمم به گرد موکبت

خسروا معذور می‌فرما که چشمم خسته است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

آفتاب حسن او از مه نقابی بسته است

نور چشم او از آن بر چشم ما بنشسته است

جان ما با عشق از روز ازل پیوسته است

تا ابد جان همچنان با حضرتت پیوسته است

دیگران پابستهٔ دنیی و عقبی مانده اند

[...]

صائب تبریزی

زلف گرد عارض او رشته گلدسته است

کز لب و رخ غنچه و گل را به هم پیوسته است

خوی عالمسوز او بی زینهار افتاده است

ورنه از آتش سپند ما مکرر جسته است

سبزه خوابیده باشد با قد رعنای او

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است

بی‌تو شب‌های درازم همه بر هم بسته است

میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش

تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است

اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست

[...]

بیدل دهلوی

برروی ما چوصبح نه‌رنگی شکسته است

گردی ز دامن تپش دل نشسته است

بی‌آفتاب وصل تو بخت سیاه ما

مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است

زاهد حذر ز مجلس مستان‌که موج می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه