گنجور

 
سلمان ساوجی

اگر غمی است مرا بر دل، از غمش غم نیست

مباد شاد، بدین غم، دلی که خرم نیست

همه جهان، به غمش خرمند و مسکین ما

کزان صنم به غمی، قانعیم و آن هم نیست

حسد برم که چرا دیگری خورد غم تو

مرا به دولت عشق تو، گرچه غم کم نیست

مرا که زخم جفا خورده‌ام، دوا فرما

به ضربتی دگرم، کاحتیاج مرهم نیست

دلم که دست به حبل المتین زلف تو زد

ز ملک کوته عمرش، چه غم، که محکم نیست

مجوی محرم و همدم طلب مکن، سلمان

که در دیار تو، محرم نماند و همدم نیست

مگو به باد، غم دل که باد را در دل

اگرچه آمد و شد هست، لیک محرم نیست