گنجور

 
سلمان ساوجی

هست آرام دل، آن را که دلارامی هست

خرم آن دل، که در او، صبری و آرامی هست

بر بنا گوشش اگر دانه در بینی باز

مشو آشفته، که از غالیه هم دامی هست

تو یقین دان، که به جز در دهن تنگ تو نیست

هیچ اگر یک سر مو در دو جهان کامی هست

ساقی امشب، سر آن جام لبالب دارم

کاخر اندوه مرا، نیز سرانجامی هست

عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش

تا ندانند، که در مجلس ما خامی هست

حالم، از باد سحر پرس، که در صحبت او

جان تیمار مرا، پیش تو پیغامی هست

شام هجران تو را، خود سحری نیست پدید

صبح امید مرا، همنفس شامی هست

به فدای تن و اندام چو گلبرگ تو باد

هر کجا، در همه آفاق گل اندامی هست

صبر و آرام ز سلمان چه طمع می‌داری

تو برآنی که مرا صبری و آرامی هست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سلمان ساوجی

همین شعر » بیت ۷

شام هجران تو را، خود سحری نیست پدید

صبح امید مرا، همنفس شامی هست

سیف فرغانی

روز عمرم بزوال آمد وشب نیز رسید

شب هجران ترا خود سحری نیست پدید

جلال عضد

ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست

پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست

هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق

ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست

کعبه زنده دلان است خرابات مغان

[...]

جهان ملک خاتون

تو مپندار که بی لعل توأم کامی هست

یا بجز نقش خیال تو دلارامی هست

ای صبا سوی دلارامم اگر می گذری

زود گویش که مرا نزد تو پیغامی هست

مشنو ای دوست چو در پیش تو گویند ز من

[...]

غالب دهلوی

هند را رند سخن پیشه گمنامی هست

اندرین دیر کهن میکده آشامی هست

خسروی باده درین دور اگر می خواهی

پیش ما آی که ته جرعه ای از جامی هست

نامه از سوز درونم به رقم سوخته شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه