گنجور

 
جلال عضد

ساقیا! عقل مرا مست کن ار جامی هست

پخته پیش آر که در مجلس ما خامی هست

هر کسی را نرسد مستی میخانه عشق

ما و می خوردن از این میکده تا جامی هست

کعبه زنده دلان است خرابات مغان

هم ازین کوی طلب کن اگرت کامی هست

آن چنان واله و آشفته آن زلف و رخم

که نِیَم آگه اگر صبحی و گر شامی هست

خال مشکین توام کرد اسیر سر زلف

هر کجا دانه ای افکنده بود دامی هست

نه من سوخته سودای تو می ورزم و بس

هر کسی را که دلی هست دل آرامی هست

زاهد صومعه و رند خرابات مغان

هر یکی را به بد و نیک سرانجامی هست

نکند آرزوی حور و تمنّای بهشت

هر که در مجلس او چون تو گل اندامی هست

به سخن نام تو شد زنده جاوید جلال!

تا نشانی ز جهان هست ترا نامی هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode