گنجور

 
سلمان ساوجی

جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی

بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی

بر سر من کس نمی‌آید به پرسش جز خیال

جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی

شربت قند لبش می‌سازد این بیمار را

کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟

از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب

تا بیادش هر دو می‌دارند با هم صحبتی

حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار

گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی

در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی

در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی

آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود

جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی

می‌فرستم جان به پیشش کاشکی این جان من

داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی

غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت

یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سوزنی سمرقندی

ای ندیده چشم دولت چون تو صاحبدولتی

هرکه بیند روی تو زان پس نبیند محنتی

نیست در گیتی چو تو صدر مبارک طلعتی

نیست بر روی زمین مثل تو گردون همتی

از خلایق نیست چون تو نیک خلق و سیرتی

[...]

سلمان ساوجی

آفتاب کبریا دریای در لافتی

فخر آل مصطفی مخصوص نص هل اتی

جهان ملک خاتون

من ندارم بی رخت از زندگانی راحتی

وین سعادت کو که از وصلم نوازی ساعتی

بر من مسکین نمی سوزد تو را دل تا به کی

دلبرا آخر جفا را نیز باشد غایتی

گفته بودم ترک مهر روی مه رویان کنم

[...]

اسیری لاهیجی

چون جهانرا پیش جانان نیست یک جو حرمتی

جان فدا کن ای دل ار هستی تو صاحب همتی

درد عشقت عاشقانرا دولتی بی منتهاست

کز غم عشق تو می یابند هر دم لذتی

ای نسیم صبحگاهی اشتیاق جان من

[...]

میلی

در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی

یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی

همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون

نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی

چون به این آسودگی در عمر خود کم بوده‌اند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه