گنجور

 
سلمان ساوجی

عید است بر خیز ای صنم ، پیش آر پیش از صبحدم

در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم

هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده

اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم

کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را

این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم

هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت

می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم

ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو

ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم

آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده

بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم

عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته

عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم

تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی

کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم

ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر

کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم

چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر

بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم

دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته

وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم

خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش

بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم

دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول

می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم

کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم

پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم

آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا

ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم

خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان

وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم

هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی

در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم

چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا

هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم

در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان

طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم

چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو

قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم

زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین

آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم

دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب

دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم

تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن

حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم

خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او

دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم

در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا

از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم

ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن

از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم

گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش

آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم

ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !

وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم

دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته

بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم

هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد

وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم

طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا

دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم

بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان

گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟

هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن

وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))

گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان

باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم

گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا

عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم

دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت

حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم

تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان

با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم

لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد ز نم

سنایی

در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم

کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم

روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان

عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم

چون دیده کوته‌بین بود هر نقش حورالعین بود

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
نصرالله منشی

هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم.

بر فرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم

انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک

بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

مولانا

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم

کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم

تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد

زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم

ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه