گنجور

 
سلیم تهرانی

در ورطهٔ کشاکشِ دوران فتاده‌ایم

این بحر را چو موج، کمان کباده‌ایم

در جوش این میحط کسی را چه اختیار

چون موج، ما عنان خود از دست داده‌ایم

رفتند دوستان چو گل و لاله زین چمن

چون سرو از برای چه ما ایستاده‌ایم

در راستی چو شمع نداریم پشت و روی

با اهل روزگار چو دست گشاده‌ایم

در راه او به عمر نداریم احتیاج

شاطر چه می‌کنیم که ما خود پیاده‌ایم

ما از کجا سلیم و غم عشق از کجا

دل را به دست خویش بر آتش نهاده‌ایم

 
 
 
سنایی

ما را میفگنید که ما اوفتاده‌ایم

در کار عشق تن به بلاها نهاده‌ایم

آهستگی مجوی تو از ماورای هوش

کاکنون به شغل بی دلی اندر فتاده‌ایم

ما بی‌دلیم و بی‌دل هر چه کند رواست

[...]

وطواط

جانا ، عنان دل بهوای تو داده ایم

سر بر خط اشارت عشقت نهاده ایم

بر جان ز خیل مهر تو صفها کشیده ایم

در دل بکوی عشق تو درها گشاده ایم

تا زاده ایم جفت هوای تو بوده ایم

[...]

خاقانی

ما دل به دست مهر تو زان باز داده‌ایم

کاندر طریق عشق تو گرم اوفتاده‌ایم

ما رطل‌های درد تو زان در کشیده‌ایم

کز رمزهای درد تو سری گشاده‌ایم

گفتی که دل بداده و فارغ نشسته‌ای

[...]

حکیم نزاری

چشم امیدوار به ره برنهاده‌ایم

گوش نیازمند به در برگشاده‌ایم

پیش خیال روی تو کز چشم ما نرفت

چون مخلصان به پای ادب ایستاده‌ایم

مهر تو از مبادی فطرت نهاده‌اند

[...]

حافظ

ما بی غمانِ مستِ دل از دست داده‌ایم

هم‌رازِ عشق و هم‌نفسِ جامِ باده‌ایم

بر ما بسی کمانِ ملامت کشیده‌اند

تا کارِ خود ز ابرویِ جانان گشاده‌ایم

ای گُل تو دوش داغِ صَبوحی کشیده‌ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه