گنجور

 
صغیر اصفهانی

هر گه بیفشانی به رخ زلف سیاه خویش را

مانند شب سازی سیه روز من دلریش را

خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی

عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را

شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا

ای خسرو خوبان ببین یک ره من درویش را

بی شک ببازد دین و دل زنار بندد بر میان

زاهد ببیند گر چو من آن زلف کافر کیش را

نوش است وصل آن صنم نیش است طعن بیخبر

خواهی اگر آن نوش را آماده شو این نیش را

جز یار کو جز یار کو عاشق شو و او را ببین

ای فلسفی یک سو بنه این عقل دوراندیش را

آن اصل هر بیش و کمت خواهی درآید در نظر

بیرون کن از دل ای صغیر آمال کم یا بیش را

 
 
 
وحشی بافقی

عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را

این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را

لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من

اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را

هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه