گنجور

 
صغیر اصفهانی

چو من آراستم ز آیینه دل جلوه‌گاهش را

ز مهر افکند در آن عکس روی به ز ماهش را

سپاه غمزه در هر ملک دل کان شه برانگیزد

بویران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را

نه تنها بر دلم تیر نگاه انداخت کز مژگان

هزاران تیر آمد در قفا تیر نگاهش را

بهشتی رو بتی دارم که بهر سرمهٔ چشمان

به زلف عنبرین روبند حوران خاک راهش را

چو من دانم خراب و مات و بیخود گردی ای ناصح

اگر چون من ببینی عشوه های گاه گاهش را

به دشت عشق ای یاران کدامین ابر میبارد

که غیر از درد و رنج و غم نمیبینم گیاهش را

کسی گر خواهد از حال صغیر آگه شود برگو

بپرس از ماهی و مه داستان اشک و آهش را

 
 
 
قطران تبریزی

زمانه بیشتر داند ز هرکس پیشگاهش را

ستاره نیکتر خواهد ز هرکس نیکخواهش را

گر اهریمن بنام او دعا کردی الهش را

بیفزودی ثوابش را بپالودی گناهش را

وگر آهو بچشم اندر کشیدی گرد راهش را

[...]

صائب تبریزی

به زلف عنبرین روبند خوبان جلوه گاهش را

به نوبت پاس می دارند گلها خار راهش را

ز دست کوته مشاطه این جرأت نمی آید

مگر گردون ز پستی بشکند طرف کلاهش را

به این شوکت ندارد یاد، گردون صاحب اقبالی

[...]

حزین لاهیجی

کدامین دیده سازد سرمه، گرد جلوه گاهش را؟

که چشم انتظار از نقش پا بیش است راهش را

به غیر از سنبل آن جعد مشک افشان نمی باشد

اگر گلدسته ای، لایق بود طرف کلاهش را

سخن فهمی چو من از موشکافان بر نمی خیزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه