گنجور

 
صغیر اصفهانی

تا نگردی با خلایق یار بی عز و وقاری

چون الف بی اتفاق نوع خود یک در شماری

همنشین با زیردستان شو مقام خود بیفزا

گز سه صفر از یک دوازده صدو از صد هزاری

کن لباس خیرخواهی دربرت تا خیر بینی

گرگدای ژنده پوشی ور‌ امیر تاجداری

دوش با خاری گلی میگفت در طرف گلستان

تا پی آزار خلق استی بچشم خلق خاری

هان مبادا قدرتت بیقدرتی را رنجه سازد

ای که بهر‌ام تحان یکچند صاحب اقتداری

کی توانی شد حریف مرگ چون از در درآید

گر بقوت رستم زالی تو یا اسفندیاری

گه گهی آهسته ران دلجوئی از واماندگان کن

ایندو روزیرا که بر رخش توانائی سواری

عافیت بادت رفیق راه منزل تا بمنزل

ایکه از پای صفا کوی وفا را رهسپاری

ایفلک بی اعتبار آنست کو دل بر تو بندد

با وجود اینکه میداند تو خود بی اعتباری

ای سخن پرور صغیری گرچه در صورت و لیکن

صدهزارت آفرین گلزار معنی را هزاری

 
sunny dark_mode