گنجور

 
صغیر اصفهانی

من از دل رخ نتابم زانکه یارم رخ نمود اینجا

از اینجا دیده چون بندم که او برقع گشود اینجا

بیا زاهد بمیخانه گر آگاهی همی خواهی

که آگاهت کنند از آنچه هست و آنچه بود اینجا

در این مجلس ملک هم آگه از صحبت نمیگردد

که با حق میکنند از راه دل گفت و شنود اینجا

من از مهد فنا بیرون نمی آیم که طفل دل

پس از یکعمر بی تابی بآرامی غنود اینجا

حضور زاهد و پیر مغان را تجربت کردم

نشست آنجا مرا بر آینه زنک و زدود اینجا

سزد گر رنگ من شد زرد در میدان عشق آری

سپر افکند در روز ازل چرخ کبود اینجا

چو سودم بر در پیر مغان سر نیک دانستم

که ضایع کرد عمر آنکس که از جان سرنسود اینجا

به بزم ما مغنی خواند ابیاتی حکیمانه

نمی‌دانم کجا بشنیده بود آمد سرود اینجا

صغیر آسا به نقد دین و دل گر میکنی سودا

به بازار محبت آکه خواهی برد سود اینجا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode