گنجور

 
صغیر اصفهانی

تا بود زلف تو اسباب پریشانی ما

رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما

نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را

از دل سخت تو فریاد و گران جانی ما

دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد

نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما

ز آستین اشک بیفزود و ز دامان بگذشت

آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما

همچو خورشید عیانست که در ملک جهان

مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما

کافری سخت شد از سستی ما در رده دین

سبب رونق کفر است مسلمانی ما

روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم

نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما

نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد

زهد فاش تو ز می ‌خوردن پنهانی ما

ما صغیر از پی زاهد سوی مسجد نرویم

مسجد ارزانی او میکده ارزانی ما

 
 
 
واعظ قزوینی

در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما

پهن باشد همه جا سفره بینانی ما

نیست ما را گله از تنگی احوال جز این

که ملولند عزیزان ز پریشانی ما

نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی

[...]

اسیر شهرستانی

گر به ما فاش شود معنی نادانی ما

دشت را بحر کند اشک پشیمانی ما

حزین لاهیجی

افسر شاهی ما، بی سر و سامانی ما

گوشهٔ خاطر ما، ملک سلیمانی ما

بس که سودیم به راه تو جبین را چو صدف

استخوانی ست به جا مانده، ز پیشانی ما

خوبش تا گم نکنی، راه به جایی نبری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه