گنجور

 
صغیر اصفهانی

جانا ز که آموختی این عشوه گری را

عشاق کشی خانه کنی پرده دری را

سرو از تو خجل گشت چو سیب ذقنت دید

آری چه کند سرزنش بی ثمری را

هر لحظه دلم در خم موئیت کند جای

خوش کرده فلک قسمت او در بدری را

تا کی به فراق گل رخسار تو هر شب

هم ناله شوم نالهٔ مرغ سحری را

جور فلک و طعنه اغیار و غم یار

یا رب چه کنم این همه خونین جگری را

از بی خبری مدعیان بی خبرانند

زان خرده گرفتند به من بی خبری را

در دست مرا چون هنری نیست همان به

بر حضرت او عرضه دهم بی هنری را

آباد شدم از نظر پیر خرابات

نازم روش رندی و صاحب نظری را

دیوانه شود همچو صغیر آن که ببیند

از چشم سیه غمزه آن رشگ پری را

 
 
 
سنایی

ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را

کو هیچ به از خود نشناسد دگری را

گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی

پس چون که ندانی بتر از خود بتری را

پس غافلی از مذهب رندان خرابات

[...]

جامی

ای کرده نهان شرم جمال تو پری را

روی تو خجل ساخته گلبرگ طری را

بی تو به چمن ریختم از دیده بسی خون

این است سبب سرخی بید طبری را

عالم همه در هم شد ازان روز که دادند

[...]

هلالی جغتایی

ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را

شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را

خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد

زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را

زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد

[...]

صائب تبریزی

فانوس حجاب است چراغ سحری را

دامن به میان بر زده باید سفری را

در دامن منزل نبود بیم ز رهزن

همراه چه حاجت سفر بی خبری را؟

دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح

[...]

حزین لاهیجی

آموخت چو اشکم روش ره سپری را

بستم به میان توشهٔ خونین جگری را

درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم

پروای نشستن نبود رهگذری را

در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه