گنجور

 
صفایی جندقی

دردا که از زین سرنگون افتاد بر خاک اکبرم

خاک دو عالم بر سرم

بر خاک خواری اوفتاد از فرق امروز افسرم

خاک دوعالم برسرم

با زندگانی زین سپس ارمان ندارم یک نفس

درمان من مرگ است و بس

بر جای این افسر سپهر ای کاش بربودی سرم

خاک دو عالم بر سرم

خاک بهی و آب بقا زین آتشم برباد شد

وین خانه از بنیاد شد

آری نباشد سختر از سنگ و سندان پیکرم

خاک دو عالم بر سرم

این صرصر طوفان ثمر وین شعله نیران شرر

کم سوخت تا پایان ز سر

در نینوا بر باد داد از بیخ و بن خاکسترم

خاک دو عالم بر سرم

آهم دمادم همزبان، هم زانویم اشک روان

داغ جوانم ارمغان

غم هم سفر، ره راحله، دل زاد و سرها رهبرم

خاک دو عالم بر سرم

دشمن همی دانی چرا بی ساز و سامانم کند

وز عمد عریانم کند

تا کسوت کحلی فلک آراید از نو در برم

خاک دو عالم بر سرم

گردون سراندازم ربود از دست خصم شوم پی

و اینها گمانم بود کی

تا از نو اندازد به سر این کهنه نیلی معجرم

خاک دو عالم بر سرم

تو تشنه لب جان بسپری من زنده با این چشم تر

ماندن ز مردن تلخ تر

کاش از جهان دریا و جو خشک آمدی آبشخورم

خاک دو عالم برسرم

صد بحر مرجانم برفت از کف که مرجانش بها

داد از که جویم زین جفا

در لجه ی کین تا فرو شد این گرامی گوهرم

خاک دو عالم بر سرم

صد آسمان کیوان نحس از برج اقبالم سیه

سر زد که زان حالم تبه

در خاک تا بنهفت رخ رخشنده تابان اخترم

خاک دو عالم برسرم

دوران چو شد ساقی همی بر سنگ زد مینای من

کز غم کند صهبای من

در بزم عاشورا کنون انباشت از خون ساغرم

خاک دو عالم بر سرم

بر آستان بندگی تا رخ نهاد از مسکنت

دارد صفایی سلطنت

ور در قیامت نشمری باز از سگان این درم

خاک دو عالم بر سرم

 
sunny dark_mode