گنجور

 
صفایی جندقی

یکی ای صبا تو برای خدا

قدم از مدینه رنجه نما

برو از وفا سوی نینوا

به پدر بگوی و برادرم

که غریب کوی ولا پدر

نه اسیر بند بلا پدر

نه قتیل تیغ جفا پدر

ننهی چرا قدس به سرم

نه شروط برادری چنین

نه خود آیین پدری چنین

نه طریقه ی مادری چنین

که من این رویه به سر برم

نه رفیق غمم شدی اخا

نه به پرسشم آمدی اخا

نه برم قدمی زدی اخا

ز شما کنم گله یا پدرم

همه مهر برادری چه شد

شم و شیوه خواهری چه شد

رگ و ریشه مادری چه شد

که چنین فکنده از نظرم

ز فساد سپهر و ستیز قمر

ز غرور قضا و عناد قدر

ز چه همره خود نبرده پدر

چو دگر کسان درین سفرم

تو بیا به تاب و تبم ببین

غم و انده و تعبم ببین

گذران روز و شبم ببین

ز گلوی خشک و چشم ترم

همه شب ز غمت چو شمع سحر

رودم ز دو دیده خون جگر

چه شود که نهی قدمم به سر

که به خاکپای تو جان سپرم

پی سیر آن روضات صفا

پر و بال من ز قفس بگشا

نشدم ز داغ غمت رها

که شکسته بال و گسسته پرم

به درون پر شررم نگر

لب خشک و چشم ترم نگر

به دم پدر پدرم نگر

که نفس نفس همه دم بترم

عجب آیدم ز وفای تو

ز وفای جفانمای تو

به که رو کنم ز جفای تو

ز تو شکوه خود به کجا برم

همه پاره ی دل غذای من

همه اشک دیده دوای من

نبود اگر این دو برای من

چبود دوا و غذای دگرم

به مرض شده تاهمه مبتلا

به رضای حق آمده ام رضا

ولی از تو تا شده ام جدا

نه رضا ز قضا و نه از قدرم

نه صفایی ازین عزا همی

عبث آمده نوحه سرا همی

که رقم کنی به عطا همی

ز سگان خاصه ی این درم

 
sunny dark_mode