گنجور

 
صفایی جندقی

آنکه آمد نه فلک نیم آستانش

بی دریغ افکند بر خاک آسمانش

فخر بودی جاودان روح القدس را

فرق سودی گر به پای پاسبانش

آنکه جان از پرتو جسمش جهان را

شد لگدکوب مخالف جسم و جانش

خصم از بی مغزی و هیچ استخوانی

نرم کرد از نعل مرکب استخوانش

آنکه قطب دایره امکان گرفتند

ای دریغا مرکز آسا در میانش

ناصبی تن خست از نوک خدنگش

ملحدی دل سوخت از رمح سنانش

کافری بگداخت بر داغ صغیرش

مشرکی بشکست برمرگ جوانش

آب بست این سگ به روی اهل بیتش

آتش افکند آن دد اندر دودمانش

آه از آن طوفان که نوح نینوا را

غرق شد زورق به بحر بی کرانش

تا علم سازد عدو نامی به عالم

خواست کز عالم براندازد نشانش

شکر لله زین عمل جز لعن و نفرین

نیست تا محشر جزایی در جهانش

چون در آرندش به محشر نیز باشد

کیفر کفران عذاب جاودانش

بر تولای و تبرای صفایی

کاین معانی هست پیدا از بیانش

بنگر ای شاهنشه ملک شفاعت

رحمتی هم آشکارا هم نهانش

هر زمان در کاه عمر دشمنان را

هر نفس بفزای عز دوستانش

 
sunny dark_mode