گنجور

 
صفایی جندقی

فلک را دیده گریان است امروز

ملک را سینه بریان است امروز

جهان را در عزای نوجوانان

سر غم در گریبان است امروز

به داغ نوخطان روح القدس را

سر زاری و افغان است امروز

که ذرات دو عالم پست و بالا

درین ماتم خروشان است امروز

به حسرت متفق مقبول و قابل

سراپای دو کیهان است امروز

چو عشاق دل ازکف داده کیهان

به کار خویش حیران است امروز

چو زلف خوبرویان ختایی

جماعت ها پریشان است امروز

ز خون چشم گردون دامن دشت

نظیر کان مرجان است امروز

سر خورشید از این غم تا قیامت

چو ماتم دیده عریان است امروز

هوا بر خاک از جزع درر بار

چو انجم گوهر افشان است امروز

به روی روزگار اشک پیاپی

روان چون ابر نیسان است امروز

ز خون گلعذاران طرف وادی

چو اطراف گلستان است امروز

ز هر سوخفته در خون نیکبختی

مگر خود عید قربان است امروز

بنای صبر هرویران و آباد

ز سیل دیده ویران است امروز

سراسر آفرینش را ز یزدان

به امر نوحه فرمان است امروز

چو دور افتاده از جانان جهان را

وداع جسم با جان است امروز

چو صبر عاشق از دل مرد و زن را

شکیبایی گریزان است امروز

یکی اشکش به هامون است فردا

یکی آهش به کیوان است امروز

ز خون دیدگان دامان صحرا

بدخشان در بدخشان است امروز

چو دوش از تاب این آتش نشد آب

به سختی سنگ و سندان است امروز

صفایی را به یاد تشنه کامان

سرشک از دل به دامان است امروز

 
sunny dark_mode