گنجور

 
صفایی جندقی

مدر پیراهن طاقت غریبان را

مزن دامن بر آتش ناشکیبان را

برادر جان علی اکبر

از این رفتن بیا بگذر

سفر خواهی اگر خاکم به سر خواهی

اگر خاکم به سر خواهی سفر خواهی

ز ما پیر و جوان هرکس به میدان شد

در اول پی به خون و خاک یکسان شد

تن سر دادگان در خون تپان بنگر

سر آزادگان بر نی روان بنگر

یکی را سر به نوک نیزه عریان بین

ز چوگان ستم چون گوی غلطان بین

یکی را تن به خاک ازچرخ دون بنگر

چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر

ز ما هفتاد تن یک یک برون آمد

که خاک از خون پاکش لاله گون آمد

پدر تنها عدو بی رحم و ما بی کس

غریبان را همان داغ شهیدان بس

پس از خود خواری ما را توهم کن

بر این مشت اسیر آخر ترحم کن

رعایت کن زمهر این جمع مضطر را

برادر را و خواهر را و مادر را

دل ازکف داده گانت را صبوری کو

تنی کش دل نباشد تاب دوری کو

چو لایق باشد الطاف خدایی را

چه خوف از فتنه محشر صفایی را