گنجور

 
صفایی جندقی

تا صید تو شد مرغ مرا بال وبال است

دانست که از دام تو پرواز محال است

نالیدم و صیاد ز باغم به قفس برد

دیگر نتوان گفت که دل بیهده نال است

در مرحله ی عشق که صد سلسله یک زلف

نشگفت اگر شیر ژیان صید غزال است

سوری ثمر سرو و سمن بار صنوبر

این گبن نو خیز ندانم چه نهال است

آراست فلک بدر و هلالی به دو هفته

کابروی و رخ ماه ترا این دو مثال است

بی جبهه ببین وجهش و بی جفت نگر طاق

شبه رخ و ابروی تو کی بدر و هلال است

یا رب چکند با غم ایام جدایی

آن را که غم از هجر تو در عین وصال است

می از کف آن شاهد خورشید شمایل

مسرای حرامم که بدین وجه حلال است

گر چشم نپوشی وکنی ترک تغافل

دانی که صفایت ز فراقت به چه حال است

 
sunny dark_mode