گنجور

 
صفایی جندقی

جز کلبه ی عشاق تو بیت الحزنی نیست

وین فرق که برما گذر از پیرهنی نیست

درباره ی یوسف نکنم عیب زلیخا

پیروز جوانی که کم از پیر زنی نیست

مرد صف مژگان تو باشد مگر آن چشم

ز آنرو که ترا بهتر از این صف شکنی نیست

شدکور خرابات چنان امن که در وی

جز غمزه خون ریز بتان راهزنی نیست

گرکشته ام ازکوی تو بیرون نبردکس

دیگر به توجز کشتن خویشم سخنی نیست

شادم به شهادت که مرا بهر مباهات

از سایه ی دیوار تو بهتر کفنی نیست

شه را خبر از حال گدا نیست علی الرسم

دانم چوتویی را غم مانند منی نیست

رفتم به جوانی و هنوز از غمت افسوس

کافسانه ی ما قصه ی هر انجمنی نیست

زین دست که امروز خوری خون عزیزان

فرداست که در شهر ز عشاق تنی نیست

بستی دلما را به رخ آویز خم زلف

صیدی چو صفایی قفسش در چمنی نیست

 
sunny dark_mode