گنجور

 
سعیدا

ز من تا کوی جانان گرچه یک آواز رس مانده

ز دوری می زدم فریاد اما ناله پس مانده

سیاهی لاله را بر تن نه از بخت سیه باشد

که از پیمانهٔ می در دلش داغ هوس مانده

نه خال است آن که می بینی تو بر رخسارهٔ نسرین

که بر خوان نباتی ریزهٔ پای مگس مانده

مرا گل بر سر شوریده بی او با چه می ماند

که گویی بلبلی بر آشیان یک مشت خس مانده

سعیدا سعی کن تا از تو هم چیزی نشان ماند

که از بلبل فعان و ناله، از طوطی قفس مانده