گنجور

 
سعیدا

ابروی تو را تا قلم صنع کشیده

حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده

خطی که نمایان شده بر گرد رخ او

صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده

جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید

این باز ز هر شاخ درختی که پریده

راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار

تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده

بیکاری ما به ز همه کار جهان است

چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟

هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار

ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟

دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا

کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده

 
sunny dark_mode