گنجور

 
سعیدا

مصور چون به تصویر آورد موی میانش را

چسان خواهد کشیدن با قلم مد بیانش را

دلم پیوسته از چین دو ابرویش حذر دارد

که نتواند کشیدن غیر صانع کس کمانش را

کلالت نیست در نطقش سخن لیکن ز بیتابی

چو بیرون می شود بوسیده می آید دهانش را

ز عین عالم نگردیده واقف حق نمی داند

که کور از بی وقوفی ها یقین داند گمانش را

خیالم را ظهور مهر فیضش کرده پیراهن

که شمع از پردهٔ فانوس سازد دودمانش را

نه با اغیار نی با من سعیدا الفتی دارد

که از آن دوست می‌دارم دل نامهربانش را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نظیری نیشابوری

غبار از دل به مژگان روبم و بینم نشانش را

به آب دیده شویم خاک و جویم آستانش را

ز مستی‌های شوق آن بلبل شوریده‌احوالم

که نشناسد اگر صدبار بیند آشیانش را

اثر می‌کرد گاهی ناله‌ام، از بس که نالیدم

[...]

عرفی

گرفتم آن که شب در خواب کردم پاسبانش را

ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را

صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون

کند آتشفشان چون شمع، مغزِ استخوانش را

برآمد جان ز تن ، وان زلف می جوید چنان مرغی

[...]

کلیم

از آن تیغی که آبش شست جرم کشتگانش را

ربودم دلنشین زخمی که می‌بوسم دهانش را

جنونم می‌برد تنها به سیر آن بیابانی

که نبود ایمنی از رهروان ریگ روانش را

چمن کی گلبنی آرد به آب و رنگ رخسارت

[...]

صائب تبریزی

چه خوش باشد در آغوش آورم سرو روانش را

کنم شیرازه اوراق دل، موی میانش را

کیم من تا وصال گل به گرد خاطرم گردد؟

مرا این بس که گرد سر بگردم باغبانش را

کنار حسرتی از طوق قمری تنگتر دارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه