برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید
در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید
پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی
شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید
بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشکبیز
[...]
ایهاالعشاق باز آن دلستان آمد پدید
جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید
چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود
لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید
صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک
[...]
این سعادت بین که باز اندر زمان آمد پدید
وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید
شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر
وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید
در دریای فتوت از صدف بنمود روی
[...]
گوهری از موج بحر بیکران آمد پدید
هرچه هست و بود میباید از آن آمد پدید
گوهری دیگر برون انداخت از موجی محیط
کز شعاعش معنی هردو جهان آمد پدید
باز موجی از محیط انداخت بیرون گوهرت
[...]
خط ز روی آتشین دلستان آمد پدید
از دل آتش بهار بی خزان آمد پدید
از غبار خط یکی صد شد صفای عارضش
یوسفستانی ز گرد کاروان آمد پدید
فتنه آخر زمان بیدار شد از خواب ناز
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.