گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ایهاالعشاق باز آن دلستان آمد پدید

جان برافشانید کان آرام جان آمد پدید

چشم بگشایید هین کان تلخ پاسخ رخ نمود

لب فرو بندید کان شیرین زبان آمد پدید

صد دل اکنون در میان باید چو شمع از بهر آنک

عارص چون شمع آن لاغر میان آمد پدید

دامن اندر چید سرو از وی چو سایه ز آفتاب

چون مه رخسار آن سرو روان آمد پدید

جان میان در بست چون نی یعنی اندر خدمتم

راست کز ره شکل آن شکر فشان آمد پدید

خار در چشمم گل سوری زد الحق تا ز لطف

زیر هر خاری ازو صد گلستان آمد پدید

رفتم اندر کوی او در خون من رفت آسمان

و آن شفق دان خون من کز آسمان آمد پدید

پسته وارم خنده می آید که همچون پسته باز

هر چه با من راز دل بود از دهان آمد پدید

تا نشستم چون نگین از حلقه وصلش برون

صد نگین از چشم من در یک زمان آمد پدید

دوش بر بیماری من زد خیالش خنده ای

عقد مروارید تر در ناردان آمد پدید

در غم هجرش تن من بهر آن افگند گوشت

تا همای عشق او را استخوان آمد پدید

سکه حسنش مرا هر دم همی گیرد به گاز

یعنی از زر بر رخ زردت نشان آمد پدید

چهره گلرنگ آن سرو روان خارم نهاد

تا مرا صد خار در چشم روان آمد پدید

زلف ظلمت شکل او بگذشت روزی بر لبش

در لب او چشمه حیوان از آن آمد پدید

نی غلط گفتم که اندر لعل او آب حیات

از ثنای خاک پای پهلوان آمد پدید

شاه اسکندر جلالت خسرو جم رتبت آنک

همچو جمشید و سکندر کامران آمد پدید

نصرة الدین قاهر مطلق که از تأیید و فر

قهر او در ملک عالم قهرمان آمد پدید

بارگاه قدرتش را زین رواق نه دری

از جلالت سقف وز قدر آستان آمد پدید

چرخ توسن طبع را زانگه که اندر خیل اوست

ابلق و سیس سحر در زیر ران آمد پدید

گرچه سیمرغ کرم زین پیش پی گم کرده بود

اینک او را بر درشه آشیان آمد پدید

ماه با این ترکتازی چیست؟ جز هندوی او

خاصه کو چون قیرگون از قیروان آمد پدید

عکس نان و خوان او بر روی چرخ کاسه وش

قرصه خورشید و راه کهکشان آمد پدید

آسمان بر جفت ساز زهره این ره می زند

کابشروا بالعدل کان نوشین روان آمد پدید

بحر و کان گویند اگر بینندش اندر صدر ملک

کانک اندر یک مکان صد بحر و کان آمد پدید

شاد باش و دیر زی ای سلطنت کز بهر تو

امر و نهی خسرو سلطان نشان آمد پدید

در جهانست او و عقل اندر عجب تا از چه روی؟

صد جهان از مکرمت در یک جهان آمد پدید

مهدی آخر زمان گشت او که چون در زین نشست

عقل پندارد مسیح از آسمان آمد پدید

کید این دجال شکلان آخر اندر چه فتاد

چون لوای مهدی آخر زمان آمد پدید

دست وی گرز گران بگزید یعنی ملک را

این سبکباری از آن گرز گران آمد پدید

آنچه موسی داشت اندر دست و عیسی در نفس

شاه را این در بنان، آن در بیان آمد پدید

چون غبار انگیزد از میدان، خرد گوید که باز

گرد رخش رستم از زاولستان آمد پدید

ای فلاطون فکرتی کاتش فشان طبع ترا

آفتاب و آسمان اندر میان آمد پدید

ملک را با ظلم چون باشد قران کاندر جهان

چون تو شاه مقبل صاحب قران آمد پدید

آسمان میر سلاح تست زان کاندر کفش

ماه گاهی چون سپر گه چون کمان آمد پدید

دست زر بخشت که چشم فتح ازو روشن شده ست

از برای گوشمال گرد نان آمد پدید

پاسبان هندو به اندر عرف عادت لاجرم

تیغ هندیت از پی دین پاسبان آمد پدید

زود گیری ملک از ری تا در هندوستان

هم بدان گوهر که از هندوستان آمد پدید

هر که شکل تیغ تو در صف هیجا دید گفت

کاتش اندر چشمه آب روان آمد پدید

تا بخواند خطبه مدح تو بر گل فاخته

در گلویش از عنبر تر طیلسان آمد پدید

عمر خصمت چون به کوتاهی است چون عمر بهار

پس چرا بر روی او رنگ خزان آمد پدید؟

حلقه تنگت سمند تست می دانی که چه؟

نه رواق نیلگون کز یک دخان آمد پدید

بی شک از پشت اتابک صورت میمون تو

گوهر از کان چون پدید آید چنان آمد پدید

سبز بادا بوستان عدل تا یوم الحساب

زانکه این سرو سهی زان بوستان آمد پدید

صحن آن دریای دولت تا ابد پر موج باد

کاین چنین در زان محیط بی کران آمد پدید

عاشق گردون پیرم خود نپرسی تا چرا؟

زانکه از دوران آن پیراین جوان آمد پدید

خسروا در سایه فر همای عدل تو

صعوه را از جره باز آخر امان آمد پدید

ملک مستسقی صفت را تا دوا کردی به تیغ

می توان گفتن که اندر وی توان آمد پدید

هر که او را ریخت گردون از پی نان آب روی

اندرین صدر رفیعش آب و نان آمد پدید

بلبلان خاطر پاک مرا در مدح تو

همچو طوطی در زبان سحرالبیان آمد پدید

من شکر خایم نه شاعر زانکه اندر کام من

شکر شکر ترا جای و مکان آمد پدید

لفظ و معنی بر زبان من ز اقبال ثنات

چون روان پاک و چون آب روان آمد پدید

این سخن چون طعنه در خاک خراسان می زند

شاید ار خاک مجیر از بیلقان آمد پدید

شاعران هستند لیکن آهن از زر خلاص

هم پدید آید چو سنگ امتحان آمد پدید

عید اضحی با هزاران امن و دولت بر درت

از در لطف خدای غیب دان آمد پدید

گاو گردون را بکن قربان که بر روی فلک

از پی قربان شاه کامران آمد پدید

در زمانه داد و عدل و ایمنی و خوشدلی

از سر آن خنجر عالم ستان آمد پدید

تا شود در خط ز خود همچون عتابی آنکه گفت

کز میان سنگ خارا پرنیان آمد پدید

تا نگوید هیچ صاحب حس که اندر خانقین

لاله نعمان ز شاخ ارغوان آمد پدید

چار رکن خانه اقبال تو خالی مباد

زان سه نوبت کز ملوک باستان آمد پدید

جاودان چون خضر اندر ملک اسکندر بزی

زانکه دین را از تو عمر جاودان آمد پدید