گنجور

 
ابن یمین

این سعادت بین که باز اندر زمان آمد پدید

وین کرامت بین که ناگه در جهان آمد پدید

شد فروزان از سپهر سروری ماه دگر

وین جهان پیر را بخت جوان آمد پدید

در دریای فتوت از صدف بنمود روی

گوهر کان کرم ناگه زکان آمد پدید

از بر سرو سهی شاخی بگردون سر کشید

میوه ئی ز آن شاخ سرکش ناگهان آمد پدید

خسرو خسرو نشانرا دان تو آنسرو روان

صاین است آن شاخ کز سرو روان آمد پدید

میوه شیرین بکام دوستان زان تازه شاخ

از پی تلخی عیش دشمنان آمد پدید

آنچنان آزاده شاخی وینچنین نوباوه ئی

هم زبخت خسرو خسرو نشان آمد پدید

خسرو عادل که در ایام او بر گوسفند

گرگ ظالم پیشه را مهر شبان آمد پدید

سرور گیتی جمال ملک و ملت نیک پی

کز وجودش در تن ایام جان آمد پدید

آنک پیش نوک پیکانش بگاه کارزار

جوشن پولاد همچون پرنیان آمد پدید

از درنگ و از شتاب حزم و عزمش شمه ایست

آنچه در طبع زمین و آسمان آمد پدید

شد نهان از ظلمت شب همچو ذره آفتاب

گفت پیش نور رایش چون توان آمد پدید

آبحیوان خاک پای لطف جان افزای اوست

ز آنسبب از وی حیات جاودان آمد پدید

سفره انعام عامش را برسم ما حضر

قرص زر پیکر برین فیروزه خوان آمد پدید

خصمش از خامی خود گر پخت سودای محال

ز آن چه سود آخر چو جانشرا زیان آمد پدید

خسروا ابن یمین را تا ثنا گوی تو شد

خاطری چون ابر نیسان درفشان آمد پدید

ختم کردم بر دعا تا کس نگوید کای فلان

از ملالت بر جبین شه نشان آمد پدید

تا زمان باشد بقا بادت که ذات پاک تو بهر

دفع فتنه آخر زمان آمد پدید

عمر تو بادا و فرزندانت بیش از هر چه هست

کانچه میخواهی ز دولت بیش از آن آمد پدید