گنجور

 
صائب تبریزی

خط ز روی آتشین دلستان آمد پدید

از دل آتش بهار بی خزان آمد پدید

از غبار خط یکی صد شد صفای عارضش

یوسفستانی ز گرد کاروان آمد پدید

فتنه آخر زمان بیدار شد از خواب ناز

تا خط سبز از عذار دلستان آمد پدید

طاق نسیان گشت از گرد کسادی ماه عید

تا ز طرف بام آن ابروکمان آمد پدید

حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند

پیچ وتاب من ازان موی میان آمد پدید

از گداز فکر تا باریک گردیدم چو موج

در دل هر قطره بحر بیکران آمد پدید

از غبار خاطر و از آه دردآلود من

هم زمین موجود شد هم آسمان آمد پدید

غم به قدر ظرف از دیوان قسمت می دهند

عقده در کار مسیح از آسمان آمد پدید

تا نپیوستم به مقصد، راست ننمودم نفس

گرد این تیر سبکرو از نشان آمد پدید

بستگیها را گشایشها بود در آستین

لال را از دست خود ده ترجمان آمد پدید

سرخ رویی داد صائب رنگ زرد من ثمر

زین خزان آخر بهار بی خزان آمد پدید