گنجور

 
صائب تبریزی

مرا ز پیر خرابات نکته ای یادست

که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

گنه به ارث رسیده است از پدر ما را

خطا ز صبح ازل رزق آدمیزادست

فروغ صبح شکرخند را دوامی نیست

خوشا کسی که به زهر عتاب معتادست

مپوش چشم درین خاکدان ز رخنه دل

که این دریچه به جنت مقابل افتادست

علاج نیش ملامت نمی توانم کرد

مرا که سینه ز پیکان حصار فولادست

به طوق فاخته دارد علاقه خلخال

فسانه ای است که سرو از تعلق آزادست

بلاست وصل چو دل بیقرار می افتد

ز قرب شعله نصیب سپند فریادست

توان به خامشی از عمر کام دل برداشت

کمند آهوی رم کرده، خواب صیادست

چرا به نعل بها جان نداد گلگون را؟

به خون گرم تپیدن سزای فرهادست

سماع طایر بسمل بلند می گوید

که صبح عیدی اگر هست، تیغ جلادست

به یک دو مصرع بی مغز، کلک صائب را

دلش خوش است که داد سخنوری دادست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجیرالدین بیلقانی

جهان و کار جهان سر بسر همه بادست

خنک کسی که ز بند زمانه آزادست

ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی

که او به عهد وفا سخت سست بنیادست

گلی به دست که دادست روزگار بگو؟

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

خدا یگان شریعت پناه اهل هنر

که امر جزم ترا روزگار منقادست

زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست

خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست

چو در معانی ذات تو می کنم فکرت

[...]

مولانا

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست

چرا ز باد مکافات داد و بیدادست

به باد و بود محمد نگر که چون باقیست

ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست

ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی

[...]

سعدی

هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهادست

هر آن که در طلبش سعی می‌کند بادست

سر قبول بباید نهاد و گردن طوع

که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست

کلید فتح اقالیم در خزاین اوست

[...]

اوحدی

مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست

غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست

مریز آب دو چشم از برای او در خاک

که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست

کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه