گنجور

 
صائب تبریزی

مرا ز پیر خرابات این سخن یادست

که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست

تهی است چشم تو از سرمه سلیمانی

وگرنه شیشه گردون پر از پریزادست

ز کلفت است خطر بیش سخت رویان را

که زنگ، تشنه آیینه های فولادست

ازان به زندگی خویش خلق می لرزند

که دایم از نفس این شمع در ره بادست

ز کار خویش هنرمند را نصیبی نیست

ز جوی شیر به جز خون چه رزق فرهادست؟

مشو ز دیدن رخسار نوخطان غافل

اگر چه مشق جنون بی نیاز از استادست

ز هر نسیم دلش همچو بید می لرزد

ز برگریز خزان سرو اگر چه آزادست

من از رسیدن روزی به خویش دانستم

که رزق مردم بی دست و پا خدادادست

زبان شانه درازست بر سر عالم

ز نسبتی که سر زلف را به شمشادست

ز بیم سیل خراب است خانه معمور

ز گنج، خانه ویرانه صائب آبادست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

جهان و کار جهان سر بسر همه بادست

خنک کسی که ز بند زمانه آزادست

ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی

که او به عهد وفا سخت سست بنیادست

گلی به دست که دادست روزگار بگو؟

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

خدا یگان شریعت پناه اهل هنر

که امر جزم ترا روزگار منقادست

زمین ز حلم تو در آرزوی تو قیرست

خرد ز کلک تو در انتظار ارشادست

چو در معانی ذات تو می کنم فکرت

[...]

مولانا

جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست

چرا ز باد مکافات داد و بیدادست

به باد و بود محمد نگر که چون باقیست

ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیادست

ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی

[...]

سعدی

هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهادست

هر آن که در طلبش سعی می‌کند بادست

سر قبول بباید نهاد و گردن طوع

که هرچه حاکم عادل کند نه بیدادست

کلید فتح اقالیم در خزاین اوست

[...]

اوحدی

مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست

غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست

مریز آب دو چشم از برای او در خاک

که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست

کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه