گنجور

 
سعدی

سگی شکایت ایام با کسی می‌کرد

نبینی‌ام که چه برگشته حال و مسکینم

نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران

قناعتم صفت و بردباری آیینم

هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم

که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم

که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟

که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم

به لقمه‌ای که تناول کنم ز دست کسی

رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم

گرم دهند خورم ورنه می‌روم آزاد

نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم

چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز

ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم

مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان

کفایتست همین پوستین پارینم

به جای من که نشیند که در مقام رضا

برابر است گلستان و تل سرگینم

مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست

چه کرده‌ام که سزاوار سنگ و نفرینم؟

جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی

که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم

همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را

غریب دشمن و مردارخوار می‌بینم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اثیر اخسیکتی

بهر کژم که نهی نقش خویش می بینم

نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم

گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک

بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم

بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح

[...]

عراقی

شود میسر و گویی که در جهان بینم؟

که باز با تو دمی شادمانه بنشینم؟

به گوش دل سخن دلگشای تو شنوم؟

به چشم جان رخ راحت فزای تو بینم؟

اگر چه در خور تو نیستم، قبولم کن

[...]

سعدی

من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم

بپرس حال من آخر چو بگذری روزی

که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم؟

من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

[...]

امیرخسرو دهلوی

چنین که غمزه خوبان نشست در کینم

مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم

حلال باد چو می خون من بر آن ساقی

که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم

چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر

[...]

جهان ملک خاتون

نه یاریی دهدم بخت تا رخت بینم

نه طاقتی که دمی در فراق بنشینم

نه صبر آنکه برآرم دمی نفس بی تو

نه آنکه غیر تو خواهم کسی که بگزینم

دلم ببردی و آنگاه قصد جان کردی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه