گنجور

 
سعدی

این منتی بر اهل زمین بود از آسمان

وین رحمت خدای جهان بود بر جهان

تا گرد نان روی زمین منزجر شدند

گردن نهاده بر خط و فرمان ایلخان

اقصای بر و بحر به تأیید عدل او

آمد به تیغ حادثه دربارهٔ امان

بوی چمن برآمد و برف جبل گداخت

گل با شکفتن آمد و بلبل به بوستان

آن دور شد که ناخن درنده تیز بود

و آن روزگار رفت که گرگی کند شبان

بر بقعه‌ای که چشم ارادت کند خدای

فرماندهی گمارد بر خلق مهربان

شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد

از قیروان سپاه کشد تا به قیروان

گر تاختن به لشکر سیاره آورد

از هم بیوفتند ثریا و فرقدان

سلطان روم و روس به منت دهد خراج

چیپال هند و سند به گردن کشد قلان

ملکی بدین مسافت و حکمی برین نسق

ننوشته‌اند در همه شهنامه داستان

ای پادشاه مشرق و مغرب به اتفاق

بل کمترینه بندهٔ تو پادشه نشان

حق را به روزگار تو بر خلق منتیست

کاندر حساب عقل نیاید شمار آن

در روی دشمنان تو تیری بیوفتاد

کز هیبت تو پشت بدادند چون کمان

هر که به بندگیت کمر بست تاج یافت

بنهاد مدعی سر و بر سر نهاد جان

با شیر پنجه کردن روبه نه رای بود

باطل خیال بست و خلاف آمدش گمان

سر بر سنان نیزه نکردیش روزگار

گر سر به بندگی بنهادی بر آستان

گنجشک را که دانهٔ روزی تمام شد

از پیش باز، باز نیاید به آشیان

نفس درنده، پند خردمند نشنود

بگذار تا درشت بیوبارد استخوان

گردون سنان قهر به باطل نمی‌زند

الا کسی که خود بزند سینه بر سنان

اقبال نانهاده به کوشش نمی‌دهند

بر بام آسمان نتوان شد به نردبان

بخت بلند باید و پس کتف زورمند

بی‌شرطه خاک بر سر ملاح و بادبان

ای پادشاه روی زمین دور از آن تست

اندیشه کن تقلب دوران آسمان

بیخی نشان که دولت باقیت بردهد

کاین باغ عمر گاه بهارست و گه خزان

هر نوبتی نظر به یکی می‌کند سپهر

هر مدتی زمین به یکی می‌دهد زمان

چون کام جاودان متصور نمی‌شود

خرم تنی که زنده کند نام جاودان

نادان که بخل می‌کند و گنج می‌نهد

مزدور دشمنست تو بر دوستان فشان

یارب تو هرچه رای صوابست و فعل خیر

اندر دل وی افکن و بر دست وی بران

آهوی طبع بنده چنین مشک می‌دهد

کز پارس می‌برند به تاتارش ارمغان

بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت

مردم نمی‌برند که خود می‌رود روان

سعدی دلاوری و زبان‌آوری مکن

تا عیب نشمرند بزرگان خرده‌دان

گر در عراق نقد تو را بر محک زنند

بسیار زر که مس به درآید ز امتحان

لیکن به حکم آنکه خداوند معرفت

داند که بوی خوش نتوان داشتن نهان

گر چون بنفشه سر به سخن برنمی‌کنم

فکر از دلم چو لاله به در می‌کند زبان

چون غنچه عاقبت لبم از یکدگر برفت

تا چون شکوفه پر زر سرخم کنی دهان

یارب دعای پیر و جوانت رفیق باد

تا آن زمان که پیر شوی دولتت جوان

دست ملوک، لازم فتراک دولتت

چون پای در رکاب کنی بخت هم عنان

در اهتمام صاحب صدر بزرگوار

فرمانروای عالم و علامهٔ جهان

اکفی الکفاة روی زمین شمس ملک و دین

جانب نگاه‌دار خدای و خدایگان

صدر جهان و صاحب صاحبقران که هست

قدر مهان روی زمین پیش او مهان

گر مقتضی نحو نبودی نگفتمی

با بحر کف او خبر کان و اسم کان

نظم مدیح او نه به اندازهٔ منست

لیکن رواست نظم لالی به ریسمان

ای آفتاب ملک، بسی روزها بتاب

وی سایهٔ خدای بسی سالها بمان

خالی مباد گلشن خضرای مجلست

ز آواز بلبلان غزل‌گوی مدح‌خوان

تا بر درت به رسم بشارت همی زنند

دشمن به چوب تا چو دهل می‌کند فغان

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

هان! صائم نوالهٔ این سفله میزبان

زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان

لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح

دست از کباب دار، که زهرست توامان

با کام خشک و با جگر تفته درگذر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از رودکی
عنصری

گفتم نشان ده از دهن ای ترک دلستان

گفتا ز نیست ، نیست نشان اندرین جهان

گفتم که ساعتی ببر من فرونشین

گفتا که باد سرد زمانی فرو نشان

گفتم که باد سرد زیان داردت همی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

بگشاد مهرگان در اقبال بر جهان

فرخنده باد بر ملک شرق مهرگان

سلطان یمین دولت میر ملوک بند

محمود امین ملت شاه جهان ستان

شاهی که پشت صد ملک کامران بدید

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

بنگر بدین رباط و بدین صعب کاروان

تا چونکه سال و ماه دوانند هردوان

من مر تو را نمودم اگرچه ندیده بود

با کاروان رباط کسی هر دوان دوان

از رفتن رباط نه نیز از شتاب خود

[...]

ازرقی هروی

گویی که ماه و مشتری از جرم آسمان

تحویل کرده اند بباغ خدایگان

وز ماه و مشتری شده آن خاک پرنگار

نوری عجیب صورت و شکلی بدیع سان

نی نی ، که ماه و مشتری از وی ربوده اند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه