گنجور

 
سعدی

مسخره‌ای را طفلی به وجود آمد؛ به دکان عصّاری رفت تا روغن و شیره بخرد. عصّار زر بِستَد و بول در ظرفش کرد و بداد. مسخره را چون طفل به خانه رفت و آن‌چنان دید، هیچ نگفت. بعد از مدتی عصّار را دید که از دردِ دندان می‌نالد. برفت و پاره‌ای نجاستِ خشک در کاغذپاره‌ای کرد و به وی داد. چون به دندان ریخت پرسید که این چه بود؟ گفت : خَرهٔ آن روغن است که در آن روز به من دادی.

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی