سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » المضحکات » شمارهٔ ۴

مسخره‌ای را طفلی به وجود آمد، به دکان عصّاری رفت تا روغن و شیره بخرد. عصّار زر بستد و بول در ظرفش کرد و بداد. مسخره را چون طفل به خانه رفت و آن‌چنان دید، هیچ نگفت. بعد از مدتی عصّار را دید که از درد دندان می‌نالد. برفت و پاره‌ای نجاست خشک در کاغذ پاره‌ای کرد و به وی داد. چون به دندان ریخت پرسید که این چه بود؟ گفت : خرهٔ آن روغن است که آن روز به من دادی.