گنجور

 
سعدی

خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت

ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟

بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را

همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت

یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی

گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت

ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی

هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت

آن بت چین و ختا را آن نگار بی‌وفا را

گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت

شحنهٔ هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما

داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت

جان‌ستانی، دلربایی، پس ز من جویی جدایی

خود به شیرِ بی‌وفایی پروریدستَست دایت

آن شکایت‌ها که دارم از تو هم پیش تو گویم

نِی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت

در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت

ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت

هر کسی را دلربایی، همچو ذره در هوایی

قبلهٔ هر کس به جایی، قبلهٔ سعدی سرایت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
تکه ۷ به خوانش محسن لیله‌کوهی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
شمارهٔ ۷ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم