گنجور

 
سعدی

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او

گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

گر به شکار آمده‌ست دولت نخجیر او

گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم

عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او

چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن

چون نتواند که سر در کشد از تیر او

کشته معشوق را درد نباشد که خلق

زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او

او به فغان آمده‌ست زین همه تعجیل ما

ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او

در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم

صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او

سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا

شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او

آتشی از سوز عشق در دل داوود بود

تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۸۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۸۱ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

مرغ دلم صید کرد غمزه چون تیر او

لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او

باز سپیدست حسن طعمه او مرغ دل

شیر سیاهست عشق با همه نخجیر او

عشق نماز دلست مسجد او کوی دوست

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ملک دل و جان گرفت عشق جهانگیر او

عقل هزیمت نمود از دم شمشیر او

دل به یکی غمزه رفت عربده از نو مساز

ملک تو شد گو مبر زحمت تسخیر او

دل که به دیوانگی شهره آفاق شد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه