گنجور

 
سعدی

کاش کان دل‌بر عیار که من کشتهٔ اویم

بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم

ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم

چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم

تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم

تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم

دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او

تا چه دید از من مسکین که ملول است ز خویم

لب او بر لب من این چه خیال است و تمنا

مگر آن گه که کند کوزه‌گر از خاک سبویم

همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان؟

نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم

هر کجا صاحب حُسنی‌ست ثنا گفتم و وصفش

تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم

دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد

می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل ۴۴۰ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۴۰ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
یغمای جندقی

بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم

گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم

بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم

گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم

آشفتهٔ شیرازی

عهد کردم که بجز حرف غم عشق نگویم

یا رهی جز طلبت با قدم صدق نپویم

هر چه جز نقش تو زآئینه خاطر بزدایم

هر چه جز یاد تو از لوح دل و دیده بشویم

باده بر پاک دلان صلا خسرو دوران

[...]

نیر تبریزی

هر دم از یاد تو با چشم جدا گریم و مویم

که به سروقت تو چشمی‌ست جدا هر سر مویم

اشک رنگین نه به خود می‌رود از دیده به رویم

سجده بر روی بتی دارم و خون است وضویم

به چه سوگند خورم کز تو سر خویش ندارم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از نیر تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه