گنجور

 
سعدی

هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق

دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پای بند مهر کسی

که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد

لازمست احتمال بوابش

ناگزیرست تلخ و شیرینش

خار و خرما و زهر و جلابش

سایرست این مثل که مستسقی

نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست

ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن

نرود مهر مهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی

به که نالد ز دست قصابش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل ۳۱۹ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۳۱۹ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عراقی

هیچ چشمی ندیده در خوابش

رخ ندید آفتاب و مهتابش

صائب تبریزی

در جهان دل مبند و اسبابش

می جهد برق از ابر سنجابش

گل سیراب ازین چمن مطلب

العطش می زند لب آبش

هر که پهلو ز لاغری دزدید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه